eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من ادمین رمانم لطفا توی چالش حرف ناشناس نخواین که سحر ها هم پارت بزارم من فقط ظهر ها و شب ها پارت میزارم و پارت هایی که دیشب گذاشتم تکراری نبود من ظهرش پارت گذاشتم ولی بعد از چند ساعت انگار کسی حذفشون کرد برای همین شبش 10 پارت گذاشتم 5 پارت ظهر رو دوباره گذاشتم 5 پارت شب رو هم جدید گذاشتم و دوباره میگم که من سحر ها پارت نمیزارم فقط ظهر ها و شب ها
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
سلام من ادمین رمانم لطفا توی چالش حرف ناشناس نخواین که سحر ها هم پارت بزارم من فقط ظهر ها و شب ها
از حالا هم ساعت ۱۲ ظهر 5 پارت میزارم و ساعت 9 شب هم 5 پارت میزارم اگر روزی هم پارت نذاشتم خواهش میکنم صبر کنید خودم یا صبح روز بعدش یا اصلا با چند ساعت تاخیر پارت ها رو میزارم
꧁به وقت رمان پلاک پنهان ꧂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت........... به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد. در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شد‌ند. کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید. ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت......... ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: ــ چی شده؟ ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره ـ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟ ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش ا # امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت.......... بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟ اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت: ــ خوبم کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله.... سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید: ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد. دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند. در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده. لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت: ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندی ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت........ سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت : ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. ــ راحت باش ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب ــ چشم خانومی ــ چشمت روشن سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت: ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری. کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت........... سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ من برم کمیلو بیدار کنم ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد. *** سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیونه بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باش... کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه من هستم سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
بفرمایید اینم 5 پارت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😌✌️ 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
مگه هست! کسی یادگاری هاشو دور بندازه! یا از خودش جدا کنه نه! منم بهترین یادگاری را که ازمادرم زهرابه ارث رسیده از خودم جدا نمیکنم همه جا با چادر میگردم 😍♥ ─┅═ঊঈ🦋ঊঈ═┅─ ⓙⓞⓘⓝ↯↻ ➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣‌⇩ ≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}‌‌‌‌≈≈ ➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧‌‌
🌹 رِفاقَت تا شَهادَت اِنشاءاَلله🖐👀 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
|•🌸🌿 •| Ꮺــــوگࢪافے مهربونی خدا فقط اونجاش ک ، حسینش شده پناه ما🤍🕊 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
😊 🍀 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂🤣 دکتـــ👨🏻‍⚕ـــر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟! گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷‍♂ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😂 توی سنگر هرکی مسئول کاری بود ک یک باره خمپاره امد وخورد کنار سنگر😥💥 ب خودمان ک امدیم دیدیم پای رسول با چفیه بسته است نمیتوانست درست راه برود.🤕😶 ازان ب بعد کارهای رسول را بچه ها انجام میدادند.☺️کم کم بچه ها ب رسول شک کردند یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند ب پای چپش بستند...😜صبح بلند شد پای چپش لنگید!!!😲😂 سنگر از خنده بچه ها رفت بالا🤣🤣🤣 تا میخورد زدنش مجبورش کردند تایه هفته کارای سنگر را انجام بده 🤧😂خیلی شوخ بود همیشه ب بچه ها روحیه میداد اصلن بدون رسول خوش نمیگذشت😅🙃😉 🙂
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 حروف اول اسمتون چیه؟ آ👈۱۰صلوات ب👈۱۵صلوات پ👈۵صلوات ت👈۱۷صلوات ث👈۲۰صلوات ج👈۲۲صلوات ح👈۲۵صلوات خ👈۹صلوات د👈۳۰صلوات ر👈۳۱صلوات ز👈۱۹صلوات س👈۳صلوات ش👈۳۲صلوات ص👈۱۸صلوات ط👈۹صلوات ظ👈۳صلوات ع👈۱۳صلوات غ👈۱۴صلوات ف👈۲صلوات ق👈۳۲صلوات ک👈۱۲صلوات گ👈۲۳صلوات ل👈۱۱صلوات م👈۲۲صلوات ن👈۲۶صلوات و👈۲۱صلوات ه👈۳۱صلوات ی👈۳۷صلوات میدونی اگر اینو بفرستی تو گروه ها ‌چقدر صلوات فرستاده میشه 😇پس پیش قدم باش ثوابش. رو تقدیم کن به امام زمان (عج) و برای شفای همه مریض ها❤️
🍂🌸🕊•• ابراهیم‌همیشہ‌مےگفت : در‌زندگےآدمےموفق‌تره‌ڪہ‌💪 در‌برابر عصبانیت‌دیگران 😡 باشہ 🙂 و‌ڪار‌بـےمنطق‌انجام‌نده! ✖ این‌رمز‌موفقیت‌او‌در‌برخوردهایش‌بود✔ ـــــــ○ـــــــ○ــــــــ○ـــــــ○ـــــــ ♥️ 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا