❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_بیست_ششم6⃣
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را باال بیاورد و صاحب دست را
ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام
نگاهش را از دستمال باال آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سالم،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار
گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طوالنی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان
به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های
مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می
کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طوالنی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض
رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با
دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی
پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را
گرفت،بعد از سه بوق بالفاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم
فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_بیست_هفت7⃣
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می
کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصال برا چی جلو رفتی و با اون صحبت
کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر
میفته
سری به عالمت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سالمتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سالمتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده
همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی
انداخت و گفت:
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به
سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به عالمت تائید
تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و
گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت
میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی
رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی
بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
ب*و*سه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی
پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به
چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن
دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود
احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا
االن به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل نامردی می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_بیست_هشت8⃣
کمیل کالفه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس االن چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط
قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما االن بریم به خانوادت
بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا
چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل االن مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو
تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو
نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،االنم پاشو یه خورده به خودت
برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل
گرفت و ناخوداگاه لبخندی
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی
دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
~~به وقت رمان پلاک پنهان عیدی ما به شما~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16209079579185 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾ ﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16209079579185 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ
در کانال شرایط پاسخگو هستم بانو🖇 ↯
@sharaietkanal
🌙شوال هلالش چو به اثبات رسیده است🌙
🌙یاران، رمضان رفت که امشب شب عید است🌙
🌙ای مطرب ما خوش بنواز از سر شادی🌙
🌙عید آمد و ما را به جهان نور امید است🌙
🌙یاران همگی نغمه شادی بسرایید🌙
🌙این عید سعید است و سعید است و سعید است🌙
عید فطر مبارک🌸🌙
💕عیـد از 3حرف زیبـا تشکیل شده💞
ع: عزیزانم
ی: یادتون باشه
د: دوستتون دارم
الهی بحق این عــــید زیبا🌷 :
همیشه تنتون سالم☺️🙏
دلتون بی غم و غصه☺️🙏
زندگیتون مملو از مهر و صفا☺️🙏
حاجاتتون روا و☺️🙏
عاقبتتون بخیر باشه☺️🙏
عیدتون مبارک🎉🎊🎀
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
•| #تلنگرانـہ |•🌚
⚠️آفلاین_آنلاین..... ‼️
وقتیبمیرم،تلگراممافلاینمی شہ🔇
دیگہتوصفحہامعکسینمیزارم،🏞
کہلایکبشہوکامنتبزارن♥️💌
گوشیامخاموشمیشہوهیچپیامی؛
ازدوستوآشنانمیاد..📬🍃
دوستهاییکہازطریقتلگرامواینستاپیداکردم؛
وتاآخرشباباهاشونچتمیکردم🌒
منویادشونمیرھ...🍂🔗
پسچیمی مونہ؟؟!!🤔
←قرآنیکہوقتیزندهبودمخوندم📚🙂
←پنجوعدهنمازیکہمیخوندم 😊📿🤲🏻
←احترامیکہبہپدرومادرمگذاشتم👨👩👧👦
←همہ تلاشم کردمکہبہنامحرمنگاهنکنم🙂🤭
←حجابمرورعایتکردم 🧕
←باگوشمبہهرچیزیگوشندادم 💁♀🎧
←اینکہغیبتکسی رونکردم🔇
←دروغنگفتموتهمتنزدم 🙂
←پاهامتومراسمگناهراهنرفت 🚶🏼♀🚶🏼♂
←صلواتوذکرهاییکہگفتم 📿🦋✨
←کارهاۍخوبیکہکردم 🌿💐
←همهکارهاییکہاینجاانجامدادم
←درقبرآنلاینخواهدبود؛📡💡
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فرق بین رفاقت و دوستے مثل فرق بین؛ چایی کیسهای و چایی بهار نارنج دار آتیشیه،
دوتاش چاییه، اما این کجا و اون کجا 🙃🌿°`
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
#چادرانه
اومۍبیند👀..
اومۍبیند🙃..
#او_نیم_دیگر_من_است🦋..
حیآ رآمۍگویم☺️..
حجابزمانۍزیباستکهباحیاعجینشده🌹..
باشد..
آهاۍدخترخانمچادرۍ🧕🏻..
#حیآکهندآشتهبآشۍ🌱..
#چادرهممحجبهاتنمۍکند❌..
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
خواهران عزیزم دخترای خوبی باشین حتما پارت هدیه میفرستم🙂💞
#ادمین_رمان
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
خواهران عزیزم دخترای خوبی باشین حتما پارت هدیه میفرستم🙂💞 #ادمین_رمان
واقعا سخته به تنهایی رمان جور کنم اما چون دوستتون دارم به تنهایی براتون پیدا میکنمو میفرستم😍
#ادمین_رمان🙂💞
[چونتودارمهمهدارمدگرمهیچمباید..💔]
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_نه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂