#استوری | #شهیدانه
🍃 اهلمعاملههستــی؟
+ وخدامیخردجانآنهارا
بهقیمتشهادت؛
بهقیمتِ
همنشینیِ
باحسیـن ـعلیهالسلامـ!
توهماهلمعاملههستـــی؟!
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر کو ندارد؛
نشان از پدر🥺💔
#شهدا
اللهم عجل لولیک الفرج
شهدا شرمنده ایم😔
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🍃﷽🍃
🦋خوآبمہدے{عج} ࢪاببینید
🦋شب بخیࢪ😴💛
🦋بوسہازپآیشبچینید
🦋شب بخیࢪ🌼🍃
🦋خوابزهرا{س}ࢪاببینید
🦋شب بخیࢪ😍🍃
🦋هدیھ ازمـٰادربگیرید
🦋شب بخیࢪ😴✨
🦋الٺمـٰاس دعـٰای فࢪاوان🥺
🦋ٺافࢪدآ
🦋یاعلے مدد،خدانگهداࢪٺون🖐🏻
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴
برای یک آدم خوابالو!!😴
در زمان خوابالودگی!!!💤
ارسال شده است !!!!↯
لطفا خوب بخوابید 😁😌
اعضا جدید خوش اومدید🎉
اعضا قدیمے بمونید برامون🍬
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
گل دختر ها فردا ساعت ۱۲ظهر ۱۰ پارت رمان رو میفرستن با عرض پوزش لطفا و خواهش لف ندین بقیه اش خیلی جالبه🙏🙏 خواهش میکنم😁😘
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16209885868425 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_یک
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ االن حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت
اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و
نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم.
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور
،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانوادم؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و
ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ االن همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری
خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه.
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی
و بلند خندید.
کمیل
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته
دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از
هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_دو
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به
خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ
ریختند.
صغری برای مدت طوالنی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای
همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در
انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود
به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین
بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسالمت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
.ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری ب*و*سه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف
چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم باال رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو
هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_سه
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه
از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان
خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه
نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید
از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی???
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق
میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با
بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم
میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با
دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست
پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی
کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت
شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و
تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره
میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_پنج
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،الزم دید
که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده
بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم
و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر
رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می
داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه
اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد
میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن
براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل
سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در
خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما
بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکالت و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری
ها تمام شده،و االن کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که االن کنارش بود و دستانش در
دستان او بود،برایش کافی بود
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_چهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو
اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله
نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو
نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش
مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش االن حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه
دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان
گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من
پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این
وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت
گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی
دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود واال زودتر از اینا
پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش
ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
#ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16210213465235 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱