❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_چهل_هشت
عد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده
شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین
بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی
به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،االن زنگ زد نگران بود
ــ االن کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش
گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور
باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان
نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را باال آورد و نگاه ترسان و وحشت زده
اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را
پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی
نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
"من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت
کنم"
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید:
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست
ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم
در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که
سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته
بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او
می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از
مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با
دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#صد_چهل_نه
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی الزم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی الزم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری
می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت
برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره
ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو الزم دیدم که یه توضیح کوچیکی
بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خالفکاری و ضد انقالبیه،خیلی باهوش و معروف،کار
خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تالفی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری باال گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که
میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر باال سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر
کالفم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصال باب
میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم
می شد.
دستی به صورتش کشید و کالفه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه
خالفکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه
هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بالخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید
خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون
شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه
و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد
سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن
دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو
مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور
میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به عالمت "نه"تکان داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
بابا تاخیر متاسفم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16210722809117 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ممبر ها گل🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
اصکی حرامــ🌈❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
اصکی حرامــ⃢❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
اصکی حرامـــ⃢❌
❤️عزیزان امید وارم از اولین روز فعالیتم راضی باشینــ❤️
🌈@Khosrava🌈
🌈این پیوی من هستش سوالی یا کاری داشتین حتما حتما بگینــ درخدمتمــ🌈
مارو زیاد کنید عزیزانـــــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانــ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزان ❤️🌈
مارو زیاد کنید عزیزانـــ ❤️🌈
⃢🧚♂دخترانــ بهشتیــ⃢💖
🌈عزیزان دلمـــ🌈
🦋چالش داریمــ🦋
🦋نوع ෴ راندیــ🦋
🦋ظرفیت6෴ نفر 🦋
🦋جایزه ෴ خود برنده مونــ می فهمه 🦋
🦋زمان ෴ هر موقع ظرفیت تکمیل شد 🦋
🦋اسم های نازتون رو به این پیوی ツ Khosrava@ ارسال کنید 🦋
⃢💖منتظر اسم های قشنگ تون هستم ⃢💖
🌼@Khosrava🌸
🌸زهرا بانو 🌸
🌸گمنام جانــ 🌸
🌸یا زهرا جانمــ🌸
🌸نفس بانو 🌸
🌸محدثه جان 🌸
🌸سادات بانو 🌸
🌸محدثه جانــ 2 🌸
🌸ساغر جان 🌸
🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪😜🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪
🌸ایموجی متفاوت را پیدا کنید ؟🌸
🌸زهرا بانو 🌸
🌸گمنام جانــ 🌸
🌸یا زهرا جانمــ🌸
🌸نفس بانو 🌸
🌸محدثه جان 🌸
🌸سادات بانو 🌸
🌸محدثه جانــ 2 🌸
🌸ساغر جان 🌸