هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
حࢪفامۅنھ↻
چنݪاصݪیمۅنھ↯↻
[ @dogtaranbehsti ]
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3723 ]
چنݪناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
00:0"
♡[ همین کھ امروز رو دیدیم .منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفس که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میاید مفرح ذات]
.〖بھنامـِعِلَټِخلقَټِبشریَټ..
بِسمِـاللّٰھِالرَحْمٰنِۅَالْجَلالٖ!🌱(:〗
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت شصت و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: 46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
- از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت شصت و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زنده شون کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت هفتاد داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
- این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
- شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸