eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3723 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
00:0"
♡[ همین کھ امروز رو دیدیم .منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفس که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میاید مفرح ذات]
.〖‌بھ‌نامـِ‌عِلَټِ‌خلقَټِ‌بشریَټ.. بِسمِـ‌اللّٰھ‌ِ‌الرَحْمٰنِ‌ۅَالْجَلالٖ!🌱(:〗
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
امروز استاد ۱۰ پارت پایانی رو ظهر یکجا میفرسته🤩😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت شصت و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: 46 تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون … با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … - با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری .. این رو گفت و بی معطلی رفت … خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود … - از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت شصت و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد … هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود … - با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ … تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست … - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه … - از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … - من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم … - پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم … آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد … گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود … - دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان … رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای … - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زنده شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … - احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ … - اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید … کمی صدام رو بلند کردم … - نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … - شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ … با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … - زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود … چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت هفتاد داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … با قاطعیت بهش نگاه کردم … - این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… - شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸