❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_شصت_و_چهار
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده
مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های
خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت
که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در
محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوب*و*س سر ایستگاه
ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و
زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوب*و*سی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی
پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب
ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان
خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد مالیمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش
پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها
خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از
کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت
ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام
آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش
سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این
ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها
درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین
ایستگاه اتوب*و*سی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش
شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصال قصد بیخیال شدن را
نداشتند.
به ایستگاه اتوب*و*س رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به
مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و
دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن
ادامه بدهد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_شصت_و_پنج
آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش
میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین
آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الن دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل
افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که
می دوید شماره را گرفت.
**
کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و
بالفاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش
داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش
سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه
داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه
داد.
چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با
دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد
خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را
لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست.
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو
همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
ــچی شده
کیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن سریع
امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد
،غیر صداهاس جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش
نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست.
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد مه ماشین با صدای بدی از
جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟
ــ آروم باش کمیل
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟
فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران
اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه
قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
~~~به وقت رمان پلاک پنهان~~~
اینم از رمانمون✌️😁
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݕسݦ ࢪݕ ݜھࢪ ࢪݦڞٵن ....🖇
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن بآڹۅ 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴
برای یک آدم خوابالو!!😴
در زمان خوابالودگی!!!💤
ارسال شده است !!!!↯
لطفا خوب بخوابید 😁😌
اعضا جدید خوش اومدید🎉
اعضا قدیمے بمونید برامون🍬
|•°~@dogtaranbehsti~°•|