هر کی از گوگل کمک بگیره اصلا قبول نمی کنم،مسابقه هست یکم فکر کنید😄
سلام رفقا🖐🏻
بدون هیچ مقدمه ای میخوام یک کانال چادری و نظامی عالی را بهتون معرفی کنم🤩
🌸 کانال استوری نظامی دخترانه چریکی 🌸
بالای ___ نفر عضو داریم 🌈
فعالیت
های روزانه مون هم از این قرارها(:
هر روز تعداد زیادی فیلم های نظامی دخترانه چریکی می گذاریم🤩
➕فیلم های چادری 🥰
➕ فیلم های امام حسین و اهل بیت 😊😁
➕ فیلم های درخواستی 😌
که قابل استوری هم هست ☑️
➕مطلب در مورد ( امام زمان، تلنگرانه، چادرانه، سخن بزرگان، حدیث، طنز جبهه،
و.......🤣😂😆😊😍😘
آموزش ساخت استیکر و تم و گیف هم داریم 🌈💕
و کلی فعالیت های دیگه که حد و اندازه ندارن
😎
و این را هم بگم که اصل فعالیت هامون استوری هست🌷💚😄
و.......................
در کانال استوری نظامی دخترانه چریکی منتظرتون هستیم😎❤️🤗
لینک:::👇🏻
🌸_______(✯ᴗ✯)_______🌸
@dokhtaran_chiriki
🌸_______(✯ᴗ✯)_______🌸
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا کند برسد آن روزی که من لباس نظامی بر تن کنم .....!!! وای به حال قاتلان فرمانده ام!!!!
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
چریک بی نقاب و اسلحه
درّنده خوی خوب!
مهربان مبارز صحنه نبرد
از نوع عشق
که می طلبی این دل مرا.
خون آشام سرزمین صاف یکدست بی کلوخ!
سنگر گرفته ام
و تو رو دست می زنی
نامردیت تمام دلم را گرفته است
و تو از پشت، نیشتر می زنی؟!.....
🌹🌹☘☘☘🌹🌹☘☘☘🌹🌹
✨بآنـو!!! شما دعوتـ شدهـ اید بهـ کانال خاص و تک ما✨
❥ فیلم های نظامی و چریکی دخترانه
❥ فیلم های دخترانه چادری
❥رهبرانه، شهیدانه،تلنگرانه،حدیث و......
❥ منبع استوری و کلیپ
❥ آموزش ساخت استیکر و تم و گیف و تم کیبورد
❥ وو......
➕
هرچی که شما بخواهید🌸😘
حضور شما باعث افتخار و خوشحالی ماست👇🏻👇🏻👇🏻
🌸______(✯ᴗ✯)______🌸
@dokhtaran_chiriki
🌸______(✯ᴗ✯)______🌸
ٺۅڪݪے ںرڴښ ݘھآࢪ:
『 🌿 』
.
•
- شھیدآوینیمیگفت :
بالینمیخواهم…
اینپوتینهایکھنہهممیتواندمرا
بہآسمانھاببرد :)
'
منهم بالینمیخواهم…
بیشكبا'چادرم'هممیتوانممسافرِ
آسمانھاباشم :))🕊☁️
چادرِمن،بآلِپروازمَناسٺ .🌱
ـ #چادرانہ🌼
.
مطلب شهیدانه و کلی فیلم خفن و .... میخوای
بکوب اینجا👇👇👇👇👇👇👇
•
🎈|@dokhtaranezahrayy
🎈دختـــــــــران آفتـــــــاب 🎈
سلامـ بهـ دختـــــــــران آفتـــــــاب خوش آمدید 🌻
فرمانده 🌻
@Shgvy0
ادمیـــــــــــــــــن ساجده
@leidinavar
ادمیـــــــــــــــــن فاطمه
@z68dashti
تولــــــــد 🎂کانالمـــــــونهـــــــــــــ🎈16\2\1400
https://eitaa.com/dufbbf
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت........
کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم
ــ نه نه کمیل نمیری
و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند
نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته
کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین
سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂