eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
صدشکر که این آمد و صد حیف که آن رفت ........ ⓙⓞⓘⓝ↯↻ ➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣‌⇩ ≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}‌‌‌‌≈≈ ➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧‌‌
Shab17Safar1398[09].mp3
5.2M
▷ ◉──────── 00:00 ♪ ㅤ ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤㅤ▷ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ سࢪگࢪدان‌درهواۍتو💔🚶🏿‍♂ 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲| خدا خواسته تو عزیز باشی ... +می‌دانم که‌میخندی‌به‌بازی‌های‌اهل‌دنیا! 💔 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌ 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🌸🌱 خدایا خروج از ماه مبارک را برای ما، مقارن باخروج از تمامی گناهان قرار بده. « آمین » عید سعید فطر بر شما دوستان عزیزم مبارک 🌸🌱 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
الهی غصه تو قلبت بمیره🙏 الهی دشمنت عقده بگیره🙏 الهی هرکجایی مهربونم🙏 تنت سالم،دلت روزی نمیره🙏 الهی درد و غم از تو جداشه🙏 الهی صاحب قلبت خدا شه🙏 الهی هرکجا،باهرکه هستی🙏 خدا برصحن قلبت گل بپاشه🙏 🍹🍰🍹 🍹🍰🍹🍰🍹 🍹🍰🍹🍰🍹🍰🍹 🍹🍰🍹🍰🍹🍰🍹🍰 \ / 😁 ( ) / \ برید کنار شیرینی و شربت بهتون نخوره😉 به مناسبت عیدفطر برای بچه های چنل شیرینی و شربت آوردم دهنشونو شیرین کنن😊😋😋 نفری یکی بردارین به همه برسه 😄😍 عیدتون مبارک 🎉🎊 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يك عده در اين ماه چه رنجے بردند! 😒 كمتر كه مگو اضافه تر هم خوردند! 😏 قربان ِ تو گردم ای هلال ِ شـوال🌙 خود را بِنما كه اين جماعت مـردند!😂 😂 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
1. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻬﻤﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 5 ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥ 2. ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﻤﺎﺭﻩ 11 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 3. ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 15 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 4. ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ, ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 5. ﺍﻭﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ 2 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 6. ﺍﯾﻨﻘﺪ ﻋﺼﺒﯽ ﻧﺒﺎﺵ,ﺷﻤﺎﺭﻩ 12 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 7. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ پیشاپیش عید فطر مبارک 8. ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ .... ﺑﺎﯾﺪ 14 ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽ 9. ﯾﻪ ﮐﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ, شماره 4 ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 10. ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ , ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 7 ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 11. ﺍﻣﯿﺪﻭﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ, 6 ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ 12. ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ, ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ 8 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ 13. ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ ﺩﯾﮕﻪ, 10 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ 14. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ, ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ 3 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ 15. ﺣﺘﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯼ, ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ, ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 9 ﻧﮕﺎﻩ کن🙄💕✔️ 😂 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
اینم عیدی شما↯
~~به وقت رمان پلاک پنهان عیدی ما به شما~~
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ ⃣ از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را باال بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال باال آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سالم،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طوالنی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طوالنی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بالفاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ ⃣ سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصال برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته سری به عالمت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سالمتی سمانه است عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت: ــ سالمتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه. سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت: ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل **** سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به عالمت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم ب*و*سه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا االن به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل نامردی می کند. قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ ⃣ کمیل کالفه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس االن چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما االن بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل االن مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،االنم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
تقدیم به نگاه قشنگتون⇧↻
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ https://harfeto.timefriend.net/16209079579185 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧