روزی استادی در یکی از دانشگاه های خارج به شاگردانش میگوید:✋🏻
_بچه ها تخته رو میبینید؟🤨
همه میگن:
-آره😶
میگه:
_منو میبینید؟🤨
همه میگن:
-آره😶
میگه:
_لامپ رو میبینید؟🤨
میگن:
-آره😶
میگه:
_خدا رو میبینید🤨
همه میگن:
-نه😶
میگه:
_پس خدا وجود نداره😏
یه ایرانی بلند میشه میگه:
+بچه ها منو میبینید؟🤔
میگن:
-آره😶
میگه:
+تخته رو میبینید؟🤔
میگن:
-آره😶
میگه:
+مغز استاد رو میبینید؟🤔
میگن:
-نه😶
میگه:
+پس استاد مغز نداره👏🏻
•|به افتخار وجود خدا
●هیچوقت یه ایرانی رو دست کم نگیرین 😁
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#تلنگرانه🍃
#پروفایل🦋
#بیو🕊
چه زیباست امیدواࢪ بودن🙃
امید واࢪ بودن و بآ امـڋ زندگے کردن🌿
نه امیڋ به خود؛که غࢪوࢪ اسٺ🍂
نه امیڋ به دیگران؛که حماقت است🍃
امید به خڋآ؛منبع تمام ارامش هاست....☘
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
⃤🌈عاشقانــ وقت نماز استــ⃟❤️
🧡⌬ الله اکبر ⌬🧡
💛❖الله اکبر ❖💛
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#تلنگرانهـ🍃
ازکجا بفهمم نمازم قبول میشه یانه ؟
_اگر احساس کنی ، از زشتی ها
و بدی ها داری دور میشی ،
بهت تبریک میگم 👏
نمازت قبوله ، مارو هم دعا کن!✨
...ان الصلاه تنهی عن الفحشاء و المنکر }•
۴۵ سوره عنکبوت🌱
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌈ادمین ⍆ زهرا 🌈
animation.gif
82.8K
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
غزه در آتش و خون💥🔥💉
با موشک بغض خود،چه درهم کشتند
افطار و سحر به "غزّه"، از دم کشتند
در ماه خدا، محرّمی برپا شد
این "کودک بی گناه" را هم کشتند
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
غزه در آتش و خون💥🔥💉
از سوره تین و طور سینین گفتیم
از غربت دیرین فلسطین گفتیم
گفتند سپیده می دمد از غزه
با قلب شکسته باز آمین گفتیم
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
غزه در آتش و خون💥🔥💉
🌱آفتاب پشت ابر نميماند.....
به چشم بيرمق غزّه خواب را بستند
چنانکه بر لب بيتاب آب را بستند
چه رفته بر سر وجدان روزگار، که باز
نخوانده قصۀ حق را، کتاب را بستند
به مشتهاي گره کرده از گلوی شعار
هنوز باز نکرده طناب را بستند
لبي گشوده نشد جز به آه و آن را هم
زیاده تا نکنندش صواب را، بستند
به حکم منطق زور و به رسم استبداد
دهان خستۀ حرف حساب را بستند
خوشا به کام شهادت رسیده مردانی
که بر محاسن از خون خضاب را بستند
حقیقت است؛ مگر پشت ابر ميماند؟
گرفتم اينکه دو شب آفتاب را بستند
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
چالش یهویی↯ 😁
عکس رو ادیت کن بفرست آید زیر↯↻
@KaNaany1
هرکی زود تر بفرسته😉
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
چالش یهویی↯ 😁 عکس رو ادیت کن بفرست آید زیر↯↻ @KaNaany1 هرکی زود تر بفرسته😉
زهرا سادات بانو بپر پی وی عزیز🦋💫
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_صد_پنجاه_یک😍
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش
را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با
اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو
ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش
شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم
اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه
موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و عالیقم بود،نه من
نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع
فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه
اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی
شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می
کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم
هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای
کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک
کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در
اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و
صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده
ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون باال
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک
های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂