eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
تو جان منی😍 عشق ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۱↯↻ خدا لعنت کنه پویا .... خدا لعنت کنه ! اشک تو چشمام حلقه زد . گرداب هولناکی بود . و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و بیشتر فرو می رفتم . پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدی رو می شناخت یا به طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر داشت که راحت و بدون زحمت امیر مهدی رو به هم ریخت و رفت رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهای من رو . و من موندم ، و چشمای خیره م به زمین و دستی که تا خرد شدن استخوناش چیزی باقی نمونده بود . دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم . که من هیچ نقشی تو این موضوع نداشتم . که تو اون سردرگمی برگشت از کوه و سقوط ، زمانی که هنوز گیج بودم و منگ : کار خودش رو کرد و من همون اول با جون گرفتن تصویر امیر مهدی عقب کشیدم و اجازه پیشروی بیشتری بهش ندادم . و هههه وای که حالم به هم خورد از تصوری که می تونست تو امیر مهدی جون گرفته باشه ، پویا خیلی قشنگ گند زده بود به نجابتي با کشیده شدن دستم ، چشم به امیر مهدی دوختم که داشت می رفت و من رو هم دنبال خودش می کشید . پاهام یارای رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن . نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیر مهدی روون بود .. از پاساز خارج شدیم ، بدون اینکه من به لحظه چشم از امیر مهدی عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف موقعیتمون رو درک کنم . من فقط و فقط امیر مهدی رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت و من رو هم با خودش می برد مات أخماش بودم و چشمای - نه ..... من چشمای امیرمهدی رو اینجوری نمی خواستم . اینجور بی تاب ، عصبی ، قرمر . و پر از حس بد . کاش به جای سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم . شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من دردناک ترین جوابی بود که برای بی رحمی های پویا داشتم ! بی رحم نبود ؟ نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟ انگار با دستای خودش زنده به گور کرد ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۲↯↻ به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ، ماشین رو دور زد . بدون نگاه بهم ، در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد . اروم نشستم . باز هم بی حرف . باز هم با ترس . می زد تو گوشم ؟ , شاید . دیگه تو مکان عمومی نبودیم می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده . با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست . پاش رو گذاشت رو کلاچ و دنده رو خلاص کرد . انقدر حرص و رفتارش قابل حس بود که نمی تونستم چشم از کاراش بردارم . سوئیچ رو نیم دور چرخوند . اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد ، براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند و انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت و امیر مهدی - فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده . انقدر به راست گو ببتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره ش نخوام ، حتي دليل اون حرفا رو ، همینجا هم چالش می کنم هرچی شنیدم رو . صداش جدی بود و خشک . دور از امیر مهدی ای که من می شناختم . واقعا خودش بود ؟ من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم ہو ، سه ای نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگویم رو هم زیر سوال می بردم ؟ ہت مارال برای امیرمهدی شکسته بود ، دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم . پس سکوتم بهترین جواب بود . سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود ! که دیگه هیچ زمانی رو در پی نداشت برای تحمل این شرایط . سکوتم رو که دید با خشم ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد . خیلی زود دنده ی یک ماشین شد دو ، و پشت سرش شد سه . شد چهار -- و عقربه ی سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت . کمی تو خودم جمع شدم . نه از ترس که از سرعتی که برای جدا شدنمون از هم خرج می کرد . انقدر براش غیر قابل تحمل شده بودم ؟ سرعت برای زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه . جلوی در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت . و بدون حرقی خیره شد به رو به روش . .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۳ ↯↻ هنوز در سکوت بودم . و نمی دونستم برای پیاده شدن باید بگم " خداحافظ " ؟ جوایم رو می داد ؟ مردد دست بردم سمت دستگیره . که شاید خودش با گفتن " به سلامت " یا به " هری " از سر خشم بهم بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن به لیوان آب به آخر رسیده . اما حرفش چیزی بود غیر از اونچه که تصور داشتم . امیر مهدی - روزه ی سکوت گرفتين ؟ برگشتم و نگاهش کردم . سکوتم رو نمی خواست . با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ، جواب دادم . من - واژه های ذهنم ردیف نمی شه ! روش رو برگردوند . کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل . شاید بد عادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود ! شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت . تکیه دادم به پشتی صندلیم . آروم گفتم . من - حوا هم گناه کرد . ولی آدم تنهاش : برگشت و نگاهم کرد و خیلی سریع و خشک گفت . امیر مهدی - من پیغمبر نیستم ! سکوت کردم . حرفش به اندازه که کافی قابل فهم بود که تعبیرش تشون کی فرق داشتن اوضاع این دفعه بود . چشماش رو کمی تنگ کرد . امیرمهدی - چه انتظاری دارین ؟ انتظار ؟ .. دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ی اتصالمون قطع بشه ، گرچه که اینبار گویی کارد تیزی به طناب قطور ارتباطمون خورده بود ، کاملا معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملا معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست . که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک : دفعه ی سوم تو مشتی ملخک ، لبخند زدم ، تلخ سده تلخ تلخ د... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۴ ↯↻ معجزه های خدا تموم شده بود و من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاری از پیش نمی بردم . سری به طرفین تکون دادم . من به هیچ و هیچ انتظاری ندارم . وقتی خدا از گناه بنده ش نمی گذره بنده ی خدا جای خود داره . و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم . این همون انتهای ترسناک قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات . با پاهای لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم هنوز پا داخل حیاط نذاشته صدای امیر مهدی باعث شد مکث کنم . امیر مهدی - صیغه رو برای چهار روز خونده بودم . چهار روز دیگه تموم می شه . و بعد صدای کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ " يا " حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ " اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو ........ چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی ام با امیر مهدی بسازم که از عشق و احترام لبريز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازی روزگار انگشت به دهن مونده بودم ! شده بودم مثل میوه های آفت زده و با اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن . مثل باد سرد پاییز و غم لعنتی به من زد ............... حتى باغبون نفهمید ، که چه آفتي به من زد - وارد خونه که شدم . از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد اومدن تو هال و ماهان کنار چهار چوب در اشپز خونه ایستاد . چهره ی بی حس و مطمئنا رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو . رضوان با شک پرسید . رضوان - چرا زود برگشتی ؟ ایستادم و نگاهم رو بین چشمای منتظرشون چرخ دادم . برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم , دروغ بگم که کاخ آرزوهای اونا مثل من آوار نشه رو سرشون . همین که من زير تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود ؛ کافی بود . اما دهنم به دروغ باز نشد . زبونم نچرخید و یاریم نکرد . انگار به فرمان من نبود.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۵ ↯↻ باز نگاهم بين صورت های نگرانشون چرخید . باید چیکار می کردم ؟ باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حس می کردم و زانوی غم بغل می گرفتم ؟ می رفتم و بدون توجه به پل های خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟ یا بر می گشتم و با دست هام او تل آوار رو دونه به دونه كنار هم می چیدم و درستش می کردم ؟ که واقعا این کار از دستم بر می اومد ؟ با اینکه با بتن و تیرآهن جديد ، روی اون آوارها ، سازه ی جدید بنا می کردم ؟ مونده بودم الان وقت شکستته یا ساختن ؟ با تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زما کم رنگ شه و نا پدید ؟ اصلا دوری از امیر مهدی کم رنگ می شد ؟ با من می خواستم با به ذهن آوردنش ، خودم رو دلداری بدم ؟ چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بين ساختن و نساختن ! این تردید به قدری قوی بود که نذاشت بشکنیم کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده تاوان سهل انگاری و خامی کردنت رو شونه ای بالا انداختم ! وقتی نه راه پس داری و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟ جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟ مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟ نگاهش کردم . من رو از دنیای جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ بود . اخمش زیاد بود . فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟ برای اینکه دنیای بیرون من نابودشون نکنه . برای اینکه بیش از این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ی نگرانیشون لب باز کردم . با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم . من - پویا اومد و رابطه مون رو برای امیر مهدی باز کرد . بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد . تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین د.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
باعرض‌‌سلام‌وظهر‌بخیر🖐 دوستانے‌که‌همراه‌میکنن‌رمان‌رو‌بایدخدمت‌شون‌ عرض‌‌کنم‌فصل‌دوم‌رمان‌به‌دلایلی‌در‌چنل‌پارت‌گزارے‌نمیشه‌ولی‌هرکسی‌مایل‌به‌خوندن‌فصل‌دوم‌باشه‌ می‌تونه‌بعد‌ازاتمام‌فصل‌اول‌به‌پیوی‌مراجعه‌کنه‌ وپی‌دی‌اف‌‌فصل‌دوم‌رو‌دریافت‌کنه😃 باتشکر‌استاد😁
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 😁چآݪش دآࢪیݥ چہ چآڶشے عزیز😁 🔮نۅ؏⇦ࢪآند؁🔮 🎊مۅضو؏⇦قآطے پآتے🎊 ⌛زمآݩ⇦اݪآݧ⌛ 🌈ظرفیټ⇦۵ݩڣࢪبہ باݪآ👛 🎁جآیزه⇦ ټم صفحہ و .....🎁 ↻شࢪۅط⇦ اسݥټ ࢪۅ ڪݩآࢪ هࢪ راند بنۅیسے+عضۅ چنݪ بآشے↻ ┘🚌⃟💕⃟🌸└اسݥ هآ؁ قشݩڴتۅݧو بفࢪسټید⇩ ᭄؟🐥💕🌈↑-https://eitaa.com/Z1290a 🧀🚜💞دࢪ ڪآݩآݪ دُخمݪۅنمۅن⇩ 🚛🌿💕|•°~ https://eitaa.com/dogtaranbehsti ~°•| 📸 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
💛سیده فاطمه جان💚 💛بانو جان💚 💛رویا جان 💚 💛یازهرا جان💚 💛ریحانه جان💚
خب شروع میکنیم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟تفاوت روبگید با اسکرین شات
سی ثانیع وقت دارید
💛سیده فاطمه جان💚 💛بانو جان💚 💛رویا جان 💚 شهیده☺️ 💛ریحانه جان💚
خب هرکی زور تر این گل رو برای من ارسال کرد برنس💐
כݪټݩڱ حࢪݦــツ↻: بـرنــدهـ کــسی نــیسـ جــ😍ـــــز جـــــــــــز🎊 ✨🎬جـــــــــــــــز✨😚 💞 جــز 🦋 جـــــــز ✨جــــــــــــــز 🐣 جــــــــــــــــز 🎭جــــــــــــــز 🎁جـــــــــــز 🌸جــــــــــــز 💎جـــــــــــــز 🎬جــــــــــــــــز ✨ جـــــــــــــــــــز ❤جــــــــــــــــز 🔗جــــــــــــــز 🌻 جــــــــــــــــــز 🕸جـــــــــــــــــــز 🍄 جـــــــــــــــــز ریحانه جونمـــــــ 😍🌻🎈
بپر پیوی جایزه بگیر😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رۻاین ممبر گلمون بمونید😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
------------------------«🦋☁️» - من‌یڪ‌دختࢪم...نہ‌یڪ‌مانڪن! - ------------------------«🦋☁️» 🧕 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
<🎀🖇> • • ‌ناشنوا‌باش…! وقتۍ‌بھ‌آرزوهاےقشنگت‌میگن‌محالھ...!ジ • • ⎬🌸⃟💓⎨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی