eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
⸀🌿🐟||• طُ‌بہ‌تحریک‌فلک‌،‌ فتنہ‌ۍ‌‌دوران‌منۍ،من‌بہ‌تصدیق نظر،محو‌تماشاۍ‌توامـ ..!シ ‌‌ ‌‌‌〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از حࢪفامۅنھ↻
چرا کم میشید زیادم کنید خب😐😂
👮‍♀ سبک چریکے🔫 🙂 🙃 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 سبک محرم💔 بوی محرم ارباب میاد....🗣 🙃 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
- 🙂 سبک چادرانھ🧕 🙃 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_غدیری 🖇 ••• 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ست🖇 #پروفایل #بڪ‌گراند #مناسبتے #غدیرخم💐 #درخواستے📌 || @dogtaranbehsti
#پروفایݪ #مناسبتے #عیدغدیر💐 #درخواستے🖇 || @dogtaranbehsti
#پروفایل #غدیرخم #مناسبتے💐 #درخواستے📌 "یاعلےذڪࢪ‌قیام‌قائم‌است" "فقطــ‌حیدࢪ‌امیࢪالمۅمنین‌است" || @dogtaranbehsti
درخواستی🖇 ••• 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 "فق‌دۅنفࢪ‌بھ‌تۅ‌ڪمڪ‌مےڪنݩ↯ ¹ـ‌اولیش‌خداست!!! ²ـ‌دومیش‌خۅدت...(:" || @dogtaranbehsti
🖇 "ڪسے‌ڪھ‌بھ‌خودش‌‌اطمیناݩ‌داࢪھ بھ‌تعࢪیف‌ڪسے‌احتیاج‌نداࢪھ...!!(:" || @dogtaranbehsti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … - الحمدلله که سالمن … - فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن… - همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: اشباح سیاه حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … - این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم رو کنترل کردم … - برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد … - اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم … دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… - باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … - چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … - برو … و من رفتم .. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بیت المال احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم … دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن … آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد… حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود … دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم … یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم … - خواهر … خواهر … جواب ندادم … - پرستار … با توئم پرستار … دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد … - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ … رسما قاطی کردم … - آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها … - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن … - بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن … و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: و جعلنا و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم … حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود … باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو … تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن … چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم .. غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم … بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک … چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید … چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید … زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود … پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات … ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫🦋💫 🦋💫🦋💫🦋 🦋💫🦋💫 🦋💫🦋 🦋💫 🦋 ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓 عݪێ - ہٵنێہ 🎎 قسمت سی و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برمی گردم وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد … علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد … دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه … آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم … - برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت … و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس … כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ 🌟 🌟🌸 🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ببخشید بعد ازظهر یادم رفت بزارم🤦‍♀️🙏
🌼 درخواستی🖇 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی