⸀🌿🐟||•
طُبہتحریکفلک،
فتنہۍدورانمنۍ،منبہتصدیق
نظر،محوتماشاۍتوامـ ..!シ
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#عکسنوشتھ👮♀
سبک چریکے🔫
#خودمساز🙂
#کپیبدونبرداشتنلینکآزاد🙃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(:
ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار ݦڹحۆڛ🤲💔
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
#عکسنوشتھ🖤
سبک محرم💔
بوی محرم ارباب میاد....🗣
#کپیبدونبرداشتنلینکآزاد🙃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
-
#عکسنوشتھ🙂
سبک چادرانھ🧕
#کپیبدونبرداشتنلینکآزاد🙃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ست🖇
#پروفایل
#بڪگراند
#مناسبتے
#غدیرخم💐
#درخواستے📌
|| @dogtaranbehsti
#پروفایل
#غدیرخم
#مناسبتے💐
#درخواستے📌
"یاعلےذڪࢪقیامقائماست"
"فقطــحیدࢪامیࢪالمۅمنیناست"
|| @dogtaranbehsti
#پروف_غدیری
درخواستی🖇
•••
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#انگیرشے🖇
"فقدۅنفࢪبھتۅڪمڪمےڪنݩ↯
¹ـاولیشخداست!!!
²ـدومیشخۅدت...(:"
|| @dogtaranbehsti
#انگیزشے🖇
"ڪسےڪھبھخودشاطمیناݩداࢪھ
بھتعࢪیفڪسےاحتیاجنداࢪھ...!!(:"
|| @dogtaranbehsti
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
- الحمدلله که سالمن …
- فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
- همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
- این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
- برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
- باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
- چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
- برو …
و من رفتم ..
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بیت المال
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
- خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
- پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
- آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
- بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: و جعلنا
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ..
غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک … چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود …
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
#ࢪݦٵن ݕێ ٺۅ ہࢪڱز📓
#سێכ عݪێ - ہٵنێہ 🎎
قسمت سی و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
- برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
ݐٵࢪٺ ٵۅݪݦۅنھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19463 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ببخشید بعد ازظهر یادم رفت بزارم🤦♀️🙏
#پروف_غدیری🌼
درخواستی🖇
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی