فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرظهر پاشو یه سلام بده به سرورت..
مطمئن باش سلامت بی جواب نمیمونه..
#یاعلے🖤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منیهسالدلواپسمحرمتم🖤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هشتاد و پنجم ✨
نفس نفس میزد....🏃💓
معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت:
_بیا اینجا اینو ببین.😁
وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت:
_این شمایین؟!!!😳😳
آقای موحد گفت:
_تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی.
بعد بلند خندید.😂
تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.🌃
رفتم خونه... همه نگاهم میکردن.
محمد به شوخی گفت:
_حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂
همه خندیدیم.😅😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت:
_خداروشکر سالمی.🤗😄
مهمان ها رسیده بودن....
برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.😬🙈همه باتعجب😳 و لبخند😊 به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم...
قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.😊
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟😊
بابا گفت:_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.😊
گفتم:
_آقای موحد هم قبول میکنن؟
نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت:
_وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟
وحید گفت:
سبله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.☺️☝️
تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊
گفتم:
_مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه.
پدروحید گفت:
_حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁
گفتم:
_بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨
همه ساکت بودن...
وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم.
وحید گفت:
_حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊
گفتم:
_هر دور ختم قرآن به نیت کسیه.
-به نیت کی؟
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌 صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه
نشه.😊👌
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.☺️🍰
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش...
لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
|| @dogtaranbehsti
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 هشتاد و ششم ✨
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.👌
💞💍💍💞
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.😊از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.😇
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
💖گفتم..
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.😥کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش #شرمنده نشم.😥😓🙏💖
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.☺️💞
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.☺️واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، 😍🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.☺️👌
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا😍
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،😬داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.😬🙈
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟😍😁
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.😍☺️
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی🍰 و شربت🍻🍻 پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.😅وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.🙁
نگاهش کردم،تو چشمهاش.👀👀گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. #تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.😊☝️
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام😠 رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟🙁😟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!😳
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟😉
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...☺️اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.🙈😄
بلند خندید...😂
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.😍😇
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.☺️
❤️وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.❤️
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.😊
وحید بالبخندگفت:
_چشم.😍💍
همون موقع وحید چهارده💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.😊☝️
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟😇
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!😟☹️
-خب نمیخوای نماز بخونی؟😉
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.😍☺️
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم 👌ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.☺️😅
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.☺️منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛😍😌
بعد عکس گرفت.📸
بالبخند گفت:...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
ادامه دارد...
|| @dogtaranbehsti
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هشتاد و هفتم ✨
بالبخند گفت:
_حالا پیش به سوی منزل پدرخانم.😊
گفتم:
_آقاسید☺️
جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.😠گفتم:
_چی شد؟😕
خیلی جدی گفت:
_من وحید هستم،وحید تو.😠😐
تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.☺️
گفتم:
ولی من دوست دارم آقاسید من باشی.😌
جدی نگاهم کرد.
-پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟🙁
-نه.
-باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید.😊
-برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!!😕
گفتم:وحیدم..لطفا.☺️😍
بالبخند نگاهم کرد و گفت:
_باشه،گوشهام دراز شد.😊😁
گفتم:
_وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.😎☝️
به خونه رسیدیم...
وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.😊وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت:
_چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن.
گفتم:
_ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم.😇
بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد.😅مادروحید به نرگس سادات گفت:
_بیا پیش من بشین.
نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد.
از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم.😊
همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت:
_خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی.😊
پدروحید گفت:
_حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.😊
من خجالت کشیدم...
سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت:
_ولی من قبلا عاشق شدم.😍
همه باتعجب نگاهش کردن،😳😳😟😳😟حتی پدرومادرش.
با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.☺️
پدروحید گفت:
_وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.😟😐
وحید گفت:
_ولی من میخوام بگم...
شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.😊ساعت حدود ده صبح🕙 بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم....
بالاخره یه تاکسی اومد که...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
|| @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
لطفاوقتےرمانرومےخونیدنفرییهصلوات
بفرستید.باتشکر🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.
•°[مرا دشمن به قصدڪشت میزد
به جسم ڪوچڪ من مشت می زد
هرآنڪه پایم از ره خسته می شد
مــرا با نیـزه ای از پشت می زد]•°💔🥀
#السلامعلیڪیارقیهبنتالحسین✨
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
||•°🌿🏴°•||
#کنج_دݪ
•.
« وأنّہهوأضحكوأبکے »
یہوقتایےانقدردلآدممیگیره
کہهیچےمثلگریہنمیتونہآرومشکنہ...
+عجبنعمتخوبیہاینگریہ🌿!!
مخصوصااگهتوروضهیاباعبداللهباشه...🖤
#وسلاحهُالبکا.
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
اصلاً رقیه نه!
مثلاً دختر خودت!
مثلاًخواهرخودت!
یک شب
میانِ کوچه
بماند
چہ میشود...؟🙂💔
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اصلاً رقیه نه! مثلاً دختر خودت! مثلاًخواهرخودت! یک شب میانِ کوچه بماند چہ میشود...؟🙂💔 〖🏴♡@dogtara
دست مردان نامحرمبیوفتدچهمیشود؟
سیلیبخورچهمیشود...:)
سربریدهپدر راببینچهمیشود😭🖤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
#التماسدعا🥀🖤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
💔🖤🥀
🖤🥀
🥀
«من اشک بی کسی خیمه گاه را دیدم»
«میان خیمه ولی قتلگاه را
دیدم»
❮🖤🏴❯⇠ #امامـ_ࢪضـاجانمـ
❮🖤🏴❯⇠ #محـࢪم۱۴۴۳
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
🍃◼🍃
▪اولین پنجشنبه محرم از راه رسید فراموش
نکنیم آن دسته از عزیزان و عاشقان امام حسین (ع) را که سالهای قبل در کنارمان عزاداری میکردند و امروز دستشان کوتاه است چه کسی
میداند مسافر بعدی کیست؟!
بر دخت حسین(ع)
رقیه جان صلوات
بر سه ســــــــاله
عمه ی شهیدان صلوات
بر دردانه ی ارباب صلوات
بر او که مثل عمویش
باب الحوائج است صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و
آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهم
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
زیࢪ عَلَمَتـــــ♥•°
اَمنـ تࢪینــــــــ🚧•°
جاے جهانـ استـ🌍•°
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیامے رقیہ.. :)
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
#بیو
🖤.•
همہمدیونِنفسهاےتـوهستیمفقط
نفسۍهستاگر،ازکَرَمِتوستحسین...♥️
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
- محرّم شد؟!
#شکر بابت تنفّس :)))💔
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『🌸🍃』
#انگیزشی
خداهمراهتههرجاکهباشی☺
قدمبهقدم👣👣
تویِسختترینوحساسترینلحظهها 💕
پسبدونترسادامهبده😍❤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
زیارت آنلاین حرم امام حسین علیه السلام🥺
رفقا التماس دعا🤲♥️
http://app.imamhussain.org/tours/?lang=fa
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی