『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت119 م
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت120
ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان!ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.
ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت.
مهال خانم به آشپزخانه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصال حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهال خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکالت ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهال خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به
اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید😳😳😱😱‼️‼️‼️
وقتی مادر نوزاد اسمشو صدا میزنه حَسونی«حسن»✨
بچه میخنده ..
ولی وقتی میگه یا حسین🏴
یا مظلوم 💔
بچه چه بغضی میکنه ؛
چه اشکی میریزه😞🕊
#پیشنهاددانلود👌🏻
#بمیرمبراتارباب(:💔
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اربعینراچهکنم؟!💔
سختبههمریختهام💔
هدایت شده از حاج مهدی رسولی
🔴 پخش زنده حرم #امام_حسین (ع)👇
💠https://b2n.ir/q76528
🔴سایردوربین های حرم#امام_حسین(ع)👇
💠https://b2n.ir/mir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بابا دارمـ ...•°😔°🥀°•
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#دعاۍهࢪروزماهصفر🌙
[°¡در مفاتیحالجنان آمده است کہ اگر کسے خواهد کہ محفوظ ماند از بلا های نازلہ در این ماه در هر روز ده مرتبہ این دعا راند بخواند¡°]
متن دعا↯
یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ✨
#اللهمصلعلےمحمدوآلمحمدوعجلفرجہم
#رفعبیمارۍمنحوس🌞
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
خب..خب..😅😅
بلاخره هوا تاریڪ شد🖤
من کہ خیلی خستمـ😵💫
و البته خوابم میاد😴
پایان فعالیت کانالمون😇🙂
فردا با کلے پست باحال منتظرمون باشید😎🤤
شبتون به رنگارنگے مداد رنگے های ۱۲ رنگ🤣😅
شبتون بهشتے🕊
یا علے مدد🤞🏽
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
کــــــــاࢪی کہ امـــࢪوز میــکنـے
آیندھ اتــــ ࢪو مے سـازھـــــ🌵🌱ـــــ
پـــســـ بـھــتــ🌵ـࢪین ࢪو انــجـام بدھ
یـہ ࢪاھـــ جـدیـد بـࢪاےموفقیت بـسـاز ♡↻
#انگیزشی
#ادمین_درست
#موفقیت
#هدف
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
وایــــــ😍😋ــــــے چه نـــــے نـــیـــہ
واقعا خــــوࢪدنـــیــــہ 😋🥧
#خوشمزجات
#نی_نی
#کیک
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت120 ـــ
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت121
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
ـــ مثال با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا عالقه داری!!
ـــ مریم... لطفا!
ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
ـــ سالم محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا
چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم اهلل بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت121 وا
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت122
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده!
ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سلام خوبید؟!
بعد سالم و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ـــ نگران نباش من حالا حالاحالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
"ولـیخیلـیبـهاونهـایـیکـهرفتـنکربـلا
حسـودیـممیشـه💔"
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
یـهوقـتاینطـورینشـهکـهبـرایامـامحسیـن[ع]
اشـک،بریزیـمولـیهـرروزقـاتـلعقـایدوآرمـان
هـایآنحضـرتبـاشیـم . . !☝️🏼
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
❌تـــــــوجہ،تـــــوجہ❌
سلام،سلام
صندلــ🛋ــے داغــ🔥ــ داࢪیـم
بـــاموضو؏ مــ📝ـــدࢪســـ🤕ـــہ
ساعت:منتظرتونیم💛
این لینک فقط مخصوص صندلی داغ امروزمون هست↻↯♡
https://payamenashenas.ir/hot%20chair_school
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
❌تـــــــوجہ،تـــــوجہ❌ سلام،سلام صندلــ🛋ــے داغــ🔥ــ داࢪیـم بـــاموضو؏ مــ📝ـــدࢪســـ🤕ـــہ ساعت:من
صحبت ها و خاطره هاتون رو در مورد مدرسه و باز گشایی مدرسه برامون ببنویسید.😅🤕
ماهم در کانال میذاریم 📣
منتظرتونیم 🔊
شما شروع کنید،ماپاسخ میدیم😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاࢪدستــ✂️ـے
از اینا درست کنید،خیلی قشنگن 😍😌
#کاردستی
#درخواستی
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی