بعضی از مردم بسیار زیبا هستند✨
اما نه به خاطر چهره دلنشین :)
نه به خاطر ظاهر جذاب 👓💙
نه به خاطر حرف های تاثیرگذار🗣
بلکه تنها به خاطر چیزی که هستند.🌤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
{ × http://unknownchat.b6b.ir/4801 × }
#راهارتباطے🖐🏽
#ناشناسمونھ🗣
انتقادے،پیشنهادے،سوالے،درخواستے:دارید در خدمتم✍
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
۵-ولا استاد سرش خیلی شلوغه خصوصا که مدارس شروع شده..متاسفانه نمیتونم...😢😅
این رو میخواستم بگم که خودتون بهش اشاره کردید😁
همونطور که خبر دارید کلاس ها شروع شده و مشغله ها زیاده..خصوصا من که تازه وارد مقطعی شدم و باید سخت درس بخونم چون دوست دارم پیشرفت کنم یعنی آرزو همه ماهاست😍❤️
صبوری کنید😉
از فردا فعالیت ها ممکنه خیلی کم باشه چون دیگه درس و مدرسه و.. خصوصا که مجازی هستن و مجازی خیلی سختر از حضوری چیزی که همه میدونن و تجربه کردن🤭💔
لطفا لطفا لف ندید🥁🙏🏻
سعی میکنم فعالیت کنم🖇🦋
صبور باشید لطفا میدونم درک میکنید..دست تنهام🙂💋
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
این رو میخواستم بگم که خودتون بهش اشاره کردید😁 همونطور که خبر دارید کلاس ها شروع شده و مشغله ها زیاد
سلام
من هم ادمین رمان هستم این هفته هم روال پارت گذاری رمان به شیوه قبل هست یعنی ۴ پارت صبح و ۴پارت بعد ظهر ولی با شروع مدارس هر ۸ پارت رو بعد ظهر ها در اختیار شما قرار میگیره ممنون از همراهیتون
#گمنام_نوشت
سلاممممم🥰🤗
صبحتونبہشتے😍😘
امیدوارم حالتون خوب خوب توپ باشه😂😘
شروع فعالیت کانالمون😌🤪
بزن بریم دختر بهشتے🕊
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت132 شها
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت133
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران...
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم
نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.
اون لحظه اصال احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند
گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصال اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
ــــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود.
نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب
نگزارد...
ـــ ن... نه کار اون نبود...
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخون هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت .
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت133 م
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت134
در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی
می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
ــــ شهاب؟!
ــــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه
شان بود.
ـــ شهاب؟!
ـــ من صبح زود میرم ماموریت.
ـــ شهاب؟!
ــــ مواظب خودت باش. کالس هات رو هم حتما برو.
ـــ شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
ـــ برو خونه مادرت االن نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
ـــ سالم محمد خوبی؟؟
ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصال رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست
نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان
اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــــ لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش
اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
ــــ سالم مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــــ خیلی ممنون...
ـــ چیزی شده شهاب؟!
ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ـــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365