🌱نگویید جا مانده ایم....
اگر.......
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
توصیه💕🦋
چجوری شاد باشیم؟!
~•••~•••~•••~•••~•••~•••~•••~
[به حرف دیگران توجه نکنین چون دیگران بجای شما نیستن اونا نمیتونن بجای شما تصمیم بگیرن و شما باید ثابت کنین اونها نمیتونن بجای شما تصمیم بگیرن بلکه نمیتونن با حرف هاشون شمارو تسلیم خودشون کنن🏋🏽♀💛-
[کار مورد علاقه تون رو انجام بدین اگر واقعا حس میکنین اون کار باعث خوشحالی شما میشه بدون هیچ وقفه ای کار رو انجام بدین🌸🍓-
[از هدف ها و تلاش هایی که قراره برای رسیدن بهش بکنین و هیچ وقت پشیمون نشید با خودتون بگین📌🍬
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی لاکچری!✨🦋
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت130 ـــ
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت131
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کالس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کالس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا
نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بال! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سالم کرد.
ــــ سالم!
ـــ سالم خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــ خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الآنم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد.
ـــ آفرین!
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
ـــ بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه
رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
ـــ خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به
تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت131 خ
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت132
شهاب سر جایش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این
خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...
خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حاال فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا
سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی..
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
تعداد رمان از فردا افزایش میابه😁😁😍
روزی ۸ پارت در کانال گذاشته میشههه🙈😉
『 ازدسـتـ دادڹ فـُرصت،
بـٰاعثانـدوھمـےشود . . .🌿'! 』
ـ امـٰامعلے[؏]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اربعین💔
بطلب آقا 🖤😭
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
بعضی از مردم بسیار زیبا هستند✨
اما نه به خاطر چهره دلنشین :)
نه به خاطر ظاهر جذاب 👓💙
نه به خاطر حرف های تاثیرگذار🗣
بلکه تنها به خاطر چیزی که هستند.🌤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
{ × http://unknownchat.b6b.ir/4801 × }
#راهارتباطے🖐🏽
#ناشناسمونھ🗣
انتقادے،پیشنهادے،سوالے،درخواستے:دارید در خدمتم✍
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
۵-ولا استاد سرش خیلی شلوغه خصوصا که مدارس شروع شده..متاسفانه نمیتونم...😢😅
این رو میخواستم بگم که خودتون بهش اشاره کردید😁
همونطور که خبر دارید کلاس ها شروع شده و مشغله ها زیاده..خصوصا من که تازه وارد مقطعی شدم و باید سخت درس بخونم چون دوست دارم پیشرفت کنم یعنی آرزو همه ماهاست😍❤️
صبوری کنید😉
از فردا فعالیت ها ممکنه خیلی کم باشه چون دیگه درس و مدرسه و.. خصوصا که مجازی هستن و مجازی خیلی سختر از حضوری چیزی که همه میدونن و تجربه کردن🤭💔
لطفا لطفا لف ندید🥁🙏🏻
سعی میکنم فعالیت کنم🖇🦋
صبور باشید لطفا میدونم درک میکنید..دست تنهام🙂💋
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
این رو میخواستم بگم که خودتون بهش اشاره کردید😁 همونطور که خبر دارید کلاس ها شروع شده و مشغله ها زیاد
سلام
من هم ادمین رمان هستم این هفته هم روال پارت گذاری رمان به شیوه قبل هست یعنی ۴ پارت صبح و ۴پارت بعد ظهر ولی با شروع مدارس هر ۸ پارت رو بعد ظهر ها در اختیار شما قرار میگیره ممنون از همراهیتون
#گمنام_نوشت
سلاممممم🥰🤗
صبحتونبہشتے😍😘
امیدوارم حالتون خوب خوب توپ باشه😂😘
شروع فعالیت کانالمون😌🤪
بزن بریم دختر بهشتے🕊
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت132 شها
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت133
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران...
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم
نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.
اون لحظه اصال احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند
گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصال اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
ــــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود.
نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب
نگزارد...
ـــ ن... نه کار اون نبود...
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخون هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت .
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت133 م
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت134
در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی
می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
ــــ شهاب؟!
ــــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه
شان بود.
ـــ شهاب؟!
ـــ من صبح زود میرم ماموریت.
ـــ شهاب؟!
ــــ مواظب خودت باش. کالس هات رو هم حتما برو.
ـــ شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
ـــ برو خونه مادرت االن نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
ـــ سالم محمد خوبی؟؟
ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصال رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست
نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان
اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــــ لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش
اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
ــــ سالم مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــــ خیلی ممنون...
ـــ چیزی شده شهاب؟!
ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ـــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت134 د
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت135
شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین
آمد.
کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
ـ مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود.
نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین
آرش رفت.
مهیا از صبح تا االن هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کالفه از جایش بلند شد و شروع به آماده
شدن کرد.
قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.
بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ـــ اومدم!
زو کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسالمت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سالمتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصال تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت...
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی
اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت135 ش
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت136
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با
صدای تیکی باز شد.
وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سالم واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را
کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف
هایشان را تایید می کرد.
کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا
نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.
سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت.
شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.
در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.
مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حاال؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون
از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم
رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.
پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.
مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو
بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت136 ما
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت137 بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را
بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سالم برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت.
تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست.
کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی
لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به عالمت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ الزم نیس چیزی بگی. تو باید االن به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صالح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صالح؟ مسخره است؛ صالح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت
ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصال تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می
کنی ها؟!!
انگشت را به عالمت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365