فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری
🚩 اربعین شروع جاذبه ی مغناطیس حسینی
🌷 در بیان امام خامنه ای(مدظله العالی)
تا میتونی،تا زِنده ای گریه کن گریه کن برای حسین
تا زندگیم تا زندگیت بشه فدای حسین💔
بۍغَمِ؏ـِشقِتۅصَدحِیفزِ؏ـُمرۍڪِہگُذَشت
پیشاَزاینڪـٰاشگِرِفتـٰارِغَمَتمۍبۅدَم…!'#اربابم_حسین
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_دوم
خود به خود شروع کردم به حرف زدن.
_من؟!
باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟!
مگه بقیه مُردن؟!
آدم مگه از مهمون کار می کشه؟!
همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که...
ناشناس:خانم!
در همون حال گفتم
_هوم؟
+خانم؟!
_هنننن؟
+خانمممم
_کوووووفت
دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ...
آخخخخخ نهههههه
مروای بی فکر...
مچتو گرفتن...
حالا خر بیار و باقالی بار کن.
خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش.
یه پسر ریشو...
با چشمای مشکی ...
و قد متوسط
هیکل متوسط و ورزشکاری
موهای بور...
شلوار ساده قهوه ای.
پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود...
با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم...
+شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟
با پررویی تمام گفتم
_بقیه اینجا چیکار می کنن؟
منم همون کار رو میکنم.
+اولا بقیه الان دارن نماز میخونن.
دوما...
با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه...
سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم...
به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد .
در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ...
با صدای بهار به طرفش برگشتم
×مروا جان
_جانم؟
مُهری به طرفم گرفت.
×بیا عزیزم
من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه.
_باشه، ممنون.
ولی...
کسی بیرون نبودا !
فقط آیه و آقای حجتی بودن.
×عه
ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه،
عجب آدمیه ها...
من برم ببینم کجا رفته.
_باشه ، مراقب خودت باش ...
×فدات ، یاعلی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_سوم
بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن .
چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی...
سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ...
گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد...
گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی...
توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم.
بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود .
به سمتش حرکت کردم ...
آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ...
احتمالا ذکر میگفت .
صبر کن ببینم...
چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟
صبر کردم تا کارش تموم بشه ...
_قبول باشه.
+قبول حق باشه عزیزم.
_مژده.
با لبخند نگاهم کرد
+جانم!
_امممم
من...
چیزه
یعنی دیدم که تسبیح هست...
پس...
چرا...
خنده آرومی کرد و جواب داد
+آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم
ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ...
_درسته ...
گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست .
سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد...
از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم...
×سلام مروا جون
خوبی عزیزم؟
قبول باشه .
_سلام گلم
خوبم ، ممنون
قبول حق باشه ...
+اوه اوه اوه
مروا جون؟؟؟
نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟
×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی
این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که...
+کدوم پسره؟
×همین آرادو میگم دیگه...
+باز چیشده؟
×هیچی بابا...
میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم.
پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم.
+خب چه اشکالی داره؟!
همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد .
حالا کی هست این دختر خوش بخت؟!
با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ...
آیه لبخند خبیثی زد و گفت
×مروا
خودمو متعجب نشون دادم .
_من؟
×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟
_آخه من که سر رشته ای ندارم.
×والا منم ندارم
ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست.
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم.
&ادامـــه دارد .....
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_چهارم
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
از بهار فاصله گرفتم...
به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ...
حالم خراب بود ، خیلی خراب...
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ...
هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ...
چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ...
اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ...
چند بار این کار رو تکرار کردم ...
بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ...
بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد...
شبیه صدای آیه بود...
اطراف رو نگاه کردم
همه درحال تکوندن لباساشون بودن
بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن...
یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن
کمی دقت کردم...
عه اینکه حجتیه
اونم که آیه اس
صداهاشون واضح نبود...
حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود
در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد
خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم
_آراد من نمیتونم
×ای بابا کاری نداره که
باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم
_آراد میدونی از من چی میخوای؟
من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم
×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه
فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید
همین!
_هووووف از دست تو
شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما
×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟
آیه با جیغ گفت
_آراااااااد
آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت
_برو برو دختر
مزاحم کارای منم نشو
الان یکی میاد میبینه دردسر میشه
×چه دردسری بابا؟
فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم
هر دو به خنده افتادن.
_خب آراد برو .
من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم
×باشه
عا راستی
_بله؟
×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن
تا دوتایی کار ها رو انجام بدید
_ای بابا
آخه من کیو پیدا کنم؟
اصلا کیو میشناسم؟
×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه
_رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه...
عه راستی
نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟
×کیه؟
_کی کیه؟
×همین اسمی که گفتی
آیه به زور جلو خندشو گرفت
منم خندم گرفته بود
آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت
_اسمش مروا فرهمنده
قابل اعتماد بهاره و مژده اس
×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره
یکی دیگه رو انتخاب کن
_وااااا یعنی چی شره؟
عیب نذار رو دختر مردم
دختر به این ماهی
خیلی به دل من نشسته
همونو انتخاب می کنیم
×آخه....
_آخه بی آخه...
میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه
×چی بگم والا
تو که آخر سر کار خودتو میکنی
_فعلا یاعلی
×یاعلی
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
میدهد این دل گواهی پیر ما سید علی،
پرچم از دست تو بر دستان مهدی میرسد🌸
#رهبرانه❤️😌
*حروف اول اسمتون چیه؟*
*آ🔘۵صلوات*
*ب🔘۲صلوات*
*پ🔘۶صلوات*
*ت🔘۵صلوات*
*ث🔘۶+۱صلوات*
*ج🔘۸صلوات*
*ح🔘۳صلوات*
*خ🔘۴صلوات*
*د🔘۱+۱صلوات*
*ر🔘۲صلوات*
*ز🔘۳+۵صلوات*
*س🔘۸صلوات*
*ش🔘۳صلوات*
*ص🔘۵+۱صلوات*
*ط🔘۲صلوات*
*ظ🔘۱۲صلوات*
*ع🔘۱+۴صلوات*
*غ🔘۴صلوات*
*ف🔘۶صلوات*
*ق🔘۱۴صلوات*
*ک🔘۵صلوات*
*گ🔘۹صلوات*
*ل🔘۱صلوات*
*م🔘۲صلوات*
*ن🔘۸صلوات*
*و🔘۱۰صلوات*
*ه🔘۳صلوات*
*ی🔘۴صلوات*
*میدونی اگه اینو بفرستی تو گروه ها و کانال ها چقدر صلوات فرستاده میشه؟*
*پس پیش قدم باش*
*ثوابش رو تقدیم کن به نیت ظهور مولامون صاحب الزمان و شفای تمام بیماران و انشالله قسمت شود اربعین❤️*
#عطــرنمــاز 🌸
🌼آیت الله مجتهدی تهراني:
من علماي بسياري را درك كردم از امام خميني گرفته تا آيت الله بروجردي و آيت الله شاهآبادي و آيت الله حايري و ... . اگر بخواهم در يك كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم ؛ مي گويم :
اگر دنيا و آخرت مي خواهيد ؛ اگر رزق و روزي مي خواهيد و در يك كلام اگر همه چيز ميخواهيد ؛ نماز اول وقت بخوانيد.
#نماز_اول_وقت 📿
#عطــرنمــاز 🌸
🌼آیت الله مجتهدی تهراني:
من علماي بسياري را درك كردم از امام خميني گرفته تا آيت الله بروجردي و آيت الله شاهآبادي و آيت الله حايري و ... . اگر بخواهم در يك كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم ؛ مي گويم :
اگر دنيا و آخرت مي خواهيد ؛ اگر رزق و روزي مي خواهيد و در يك كلام اگر همه چيز ميخواهيد ؛ نماز اول وقت بخوانيد.
#نماز_اول_وقت 📿
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه امروز ۲٠پارت رمان رو میزاریم برای جبران روز هایی که نزاشتیم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_سوم
بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن .
چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی...
سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ...
گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد...
گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی...
توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم.
بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود .
به سمتش حرکت کردم ...
آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ...
احتمالا ذکر میگفت .
صبر کن ببینم...
چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟
صبر کردم تا کارش تموم بشه ...
_قبول باشه.
+قبول حق باشه عزیزم.
_مژده.
با لبخند نگاهم کرد
+جانم!
_امممم
من...
چیزه
یعنی دیدم که تسبیح هست...
پس...
چرا...
خنده آرومی کرد و جواب داد
+آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم
ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ...
_درسته ...
گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست .
سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد...
از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم...
×سلام مروا جون
خوبی عزیزم؟
قبول باشه .
_سلام گلم
خوبم ، ممنون
قبول حق باشه ...
+اوه اوه اوه
مروا جون؟؟؟
نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟
×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی
این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که...
+کدوم پسره؟
×همین آرادو میگم دیگه...
+باز چیشده؟
×هیچی بابا...
میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم.
پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم.
+خب چه اشکالی داره؟!
همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد .
حالا کی هست این دختر خوش بخت؟!
با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ...
آیه لبخند خبیثی زد و گفت
×مروا
خودمو متعجب نشون دادم .
_من؟
×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟
_آخه من که سر رشته ای ندارم.
×والا منم ندارم
ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست.
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم.
&ادامـــه دارد ......