eitaa logo
دختران زینبی
284 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
679 ویدیو
28 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🖤 •. "اگہ‌فڪرمیڪنےخودت‌چادرۍشدے، اشتباه‌میڪنےبدون‌ڪہ‌انتخابت‌ڪردن! بدون‌ڪہ‌یہ‌جایےخودتو‌نشون‌دادۍ! بدون‌حتمایہ‌یازهـرا گفتے ڪہ‌بےبے‌خریدتت ⎬پشت جبهه↜ @shoroteconal ناشناس: https://daigo.ir/secret/6554491053 ❤️🖤❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤💝به وقت عاشقی💖🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 :سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد باالی پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن - !خب عاقل نیستیم - !خیلی مچکر - .عاقل نیستیم... عاشقیم - .الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم - .خدا نکنهی آرامی میگویم :چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند .کاش زودتر پاییز بیاد - !چرا پاییز؟ - .پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 لبخندی روی لبهایم مینشیند .شاعری سرایت کرده ها - ...بدجور - میگم مهدی؟ - !جانِ مهدی؟ - اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟ - .الهی من قوربونِ فنچ بابا برم - :اخم میکنم !اسم رو بگو - .حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب - .یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی - پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم - ...که !غذا هم که چی؟ - !املت -
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد *** آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پالستیکها و گوشهای میگذارم. از االن برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها :بازی کنم و خوشحالشان کنم چای میخوری زهرا؟ - .آره، بذار من میریزم - .نه دیگه خودم میریزم - به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم .میگذارم .صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به :زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم چی... چی شده... زهرا؟ -
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم میگین چی شده یا نه؟ - :مهدی تند و سریع میگوید .اعالم جنگ از سمت عراق - !گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم :ادامه میدهد ...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن - :با ترس و لکنت میگویم مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ - :عمو کالفه بین موهایش دست میکشد .تلفنها قطعه... خبری نداریم -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح نزدیک به ظهرتون بخیر امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه امروز اومدم با یک فعالیت جذاب ودوست داشتنی با توکل بر خداوند و کمک حضرت زینب (س)
صندلی دوستی به این صورت هست که شما هر سخنی که داشتید و نمیخواستید کسی متوجه بشه شما اون رو ارسال کردید میاید و داخل ناشناس زیر به من میگید و من هم داخل کانال جوابتون رو میدم تا ساعت 15امروز میتونید سخن بگید ساعت 15من جواب میدم بهتون اینم لینک👇 ttps://harfeto.timefriend.net/16580420319251
🌱 مجـٰاهدت‌فـقط‌جنگیـدن‌وبہ‌میـدان رفتـن‌نیـست،ڪوشش‌درمیـدان‌علـم‌و تحقیـق‌نیـزجھآدمحسـوب‌مۍشود.🖐🏽🚶‍♀
چون یتیمی که به عکس پدر خیره شده فقط از فاصله ها فرصت دیدن دارم..(':
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واما ناشناس هاتون👇
@hejab_ara سلام بله حتما
@saz1401 سلام ممنون
سلام ما از کانال های مذهبی حمایت میکنیم🙂
سلام خیر محتوای خوبی ندارع
سلام خیلی از اعضا این سوال رو پرسیدن باز هم میگم این رمان بی سیم چی عشق که با نظر اعضا داره به اشتراک گذاشته میشه دیگه آخرش هست وقتی به پایان رسید دوباره فالی در آغوش فرشته رو ادامه میدهیم
عاشقا کجایید؟ الان وقت عاشقیه ها 😉
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 :زهرا با صدای آرامی میگوید حاال چی میشه؟ - .میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقالبمون و خاکمون بمونه - سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه !و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت :نامطمئن میگویم !چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ - .از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی .حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق :میآید میگویم ...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری - !به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟ :دستم را میگیرد و میگوید
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 نمیشه هانیه... نمیشه... نبین االن خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته - بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟ ...یادمه - زیر قولت زدی؟ - اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود. :همانطور با گریه میگویم من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... - .مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با :صدای خشداری میگوید گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی - خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین »علیه السالم« بشم؟ مگه نه هانیه؟ طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را :در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم ...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش :نقش بسته میگوید االن آروم شدی؟ - .آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد - کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن ".میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن مهدی؟ - جانم؟ - توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر - ...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر :نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد .نگو... این حرف رو نزن هانیه - .برو - :گنگ نگاهم میکند .برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین»علیه السالم« بشیم