eitaa logo
دخترانه🌸
59 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣💎راهکارهایی برای آشنا کردن کودکان با صلوات ۶. ;کودکان دو یا سه ساله علاقه ی زیادی به پرتاب شدن به سمت بالا دارند، به کودک خود بگویید که بعد از هر بار صلوات فرستادن برای او این کار را انجام می دهید. ۷. بازی رهایی از اسارت با ذکر صلوات؛ کودک خود را اسیر کنید و به او بگویید اگر می خواهی از اسارت دشمن فرضی رها شوی باید صلوات بفرستی. ۸. هر بار که گمشده ای را پیدا می کنید، صلوات بفرستید تا برای کودکتان ملکه شود ۹. هر بار که برق قطع شده ، وصل می شود، صلوات بفرستید. ۱۰. هر بار که میوه ی خوشبو و خوش طعم و نو برآنه ای میل می کنید ، صلوات بفرستید. ۱۱. هر بار که گنبد مسجدی را می بینید با یاد و خاطره ی پیامبر مهربانی ها و هدیه به ایشان صلوات بفرستید.. ادامه دارد...... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانی از کودکی (ع) روایت شده هنگامی که امام حسن عسکری (ع) کودک بودند ، روزی کنار پدر که مشغول نماز بودند به چاه آبی افتادند .شیون زنها بلند شد امام هادی (ع) بعد از نماز به آنها فرمودند: آرام باشید برای او اتفاقی نمی افتد.آنها مشاهده کردند آب از ته چاه کم کم بالا آمد تا به لبه ی چاه رسید.امام حسن عسکری(ع) بالای آب آمدند در حالی که با آب بازی می­کردند .به این ترتیب امام حسن ع از چاه بیرون آمدند.                                                                                           دخترانه🌸 🍀🕊salva @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت دوم مادر گفت : ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه. پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: مسئول خونه الهه که من نیستم ً عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی! ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خا ک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری ، که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن : حتما ًحائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها اصلا برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری و مشتری رفتند. ً مرد غریبه خانه را پسندیده و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرا کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر سا کت و ساده ای بود. که مادر درد دلش باز شد: من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست فقط تشکر میکرد. ادامه دارد... 🍀🕊salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
آقا دعا کنید که در زندگی مان، باشیم ای ذخیرۀ حق، یاور شما... 🌸🌹🕊@salv_ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شخصی کفشش را برای تعمیر، نزد کفاش می برد. کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد، و اجرت هر کوک ده تومان می‌شود که، درمجموع خرج کفش میشود ۳۰ تومان. مشتری قبول می کند. پول را می‌دهد، و می رود تا ساعتی دیگر برگردد، و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد. کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام.. اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار، تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند، عمر کفش بیشتر می شود، از یک‌سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند... او میان نفع و اخلاق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. اگر کوک‌چهارم را نزند هیچ خلافی‌نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... 💫دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش‌های دو دل... بیا تا کوک چهارم را بی‌منت و بی چشمداشت بزنیم ... ─═ঊঈ🌺ঊঈ═─ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌼🍃🌼 برای رسیدن به آرامش به حضور هرکسی در زندگیتان خوش آمد نگویید ، در انتخاب دوستان نزدیکتان اندکی سختگیر باشید و با کسانی معاشرت کنید که شما را بی قید و شرط بخاطر خودتان دوست دارند و می پذیرند. 🌼🍃🌼 ─═ঊঈ🌺ঊঈ═─ دخترانه🌸 @dokhtaraane
قبل هر کاری مخصوصا خوردن بسم الله بگویید☝️🏼 ‌دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹رمان " جان شیعه، اهل سنت" اثر فاطمه ولی نژاد " عاشقانه ای برای مسلمانان" #جان_شیعه_اهل_سنت #فاطمه_ولی_نژاد #رمان #مذهبی دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹قسمت سوم احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرفهای ناهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار یا الله! در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تیشرت کرمرنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خا کی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک سا ک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی کس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی چای جادادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت . حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ادامه دارد.... @serratt