🌹🌹 قسمت ۱۷۵
عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که این چنین بی رحمانه به مجیدم می تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم. و در برابر نگاه برادرانه اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!! و هنوز شکوائیه پر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفل در چرخید و در باز شد. مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گالیه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم. از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: یه ساعتی میشه. و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: حالا فعلا بیا تو، إنشاءالله که زود میاد. از مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟ هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: اومده بودم یه سر به الهه بزنم. و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: نمیدونی بابا کجا رفته؟ از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: چطور؟ به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: چند بار رفتم در خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس. نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتنقطر. مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: نمی دونی کی برمیگرده؟ از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!! و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن! مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن! از این همه بی مهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟! عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!! از توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟؟!!
ادامه دارد ....
🌹🌹 قسمت ۱۷۶
اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!! و عبدالله فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سر من کشید : تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم! و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: می بینی چه بلایی سر الهه آوردی؟!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! این همه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!! زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بالاخره لب از لب باز کرد: لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس... و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی! سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سالمتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگی اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟ و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: میتونم حوریه رو برگردونم؟ و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم،سنی شی و برگردی و راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی! میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سر پا بایستد که به چشمان غضبنا ک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: واقعاً فکر میکنی اگه من سنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سنی نبود؟ پس چرا من جنازه اش رو از اون خونه آوردم بیرون؟ که عبدالله بلافاصله جواب داد: واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد! و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟ و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محا کمه بکشاند: ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دووم بیارید! بالاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن! که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!! و مجید بیدرنگ دفاع کرد: نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سر یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد! سپس نگاهش به خا ک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، زندگیمون، بچه مون... و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سر زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بن بست است....
ادامه دارد....
🌹🌹 قسمت ۱۷۷
مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد: منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن! مجید با نگاه بی حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه! مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر این همه منفعت طلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست بردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، بی حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه! و دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفس های نمنا ک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: مجید... و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: جانم؟ در تاریکی تنگ غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم: مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام! و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: میدونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه این همه عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی... در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه کالمی آرامش کنم که بدن در هم شکسته اش را از روی صندلی بلند کرد. بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم. و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت سالن ، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده می ِ شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم ناپدید شد. ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هر چه زودتر مجید برگردد. سر و صدای مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون میشد. هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی هوا به شدت گرم و شرجی بود،از شدت گرما تشنه بودم ولی آب معدنی هم تمام شده بود فقط دعا می کردم مجید یادش باشد آب بخرد.
ادامه دارد ...
🌹🌹 قسمت ۱۷۸
دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیفتر میشدم. به ابراهیم و محمد فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه میزد که گمان میکردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند. به مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید می افتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتا مگر ما چه کرده بودیم که این چنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید حس نمیکردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و تاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبت زده ام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا درد دل میکردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بی حالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانه های عرق پر شده و از شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسنا ک، این اتاق تنگ و دلگیر شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را گشود و نور چراغ قوه موبایل به رویم تابید از روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم؛ کجا بودی، دق کردم...
ادامه دارد ...
باعرض سلام و آرزوی قبولی طاعات وعبادات شما از درگاه الهی
پوزش از منظم ارسال نشدن رمان
چند قسمت از رمان برای شما خوبان ارسال شد.
🌹🌹 قسمت ۱۷۹
مجید داخل اتاق شد و داخل اتاق شد،در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، شروع کرد: شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد! موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره مان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!! و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای سا کت شد. میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شوری در جانش به پا خاسته بود که تحمل این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره میخندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: الهه! بلند شو بریم! و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: کجا؟ به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره! نمیفهمیدم چه میگوید و او هم نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چیکار کردیم که کارمون به اینجا کشیده! و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت میکردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد... و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان میگفت: فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم! از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کنده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: یعنی چی؟!!! و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد: نترس الهه جان! و باز صحبتش را از سر گرفت: همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره! بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد: تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن... و چشمانش طوری از اشک پر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانه اش رخصت نمیداد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید میخواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک چکه میکند. هنوز نمیدانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش رد اشک را از روی گونه اش پا ک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد ؛ نمیدونم چه حالی شده بودم ولی انقدر حالم خراب بود که نتوانستم با جماعت نماز بخونم، گوشه مسجد نمازم رو خوندم ولی باز آروم نشدم ...
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
« وصیت نامه تکان دهنده شهید رضا نادری »
" آن دنیا باید جوابگوی انتخابهای غلطمان باشیم "
دخترانه🌸
@dokhtaraane
سلام عزیزان التماس دعا //ازدعای خیرتون دراین شب عزیز وگرانقدر منِ حقیر و اعضاء محترم کانال دخترانه را فراموش نفرمائید
خدای مهربانم، من بخشیدم... تو هم خدایی کن و مرا ببخش😭
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃🕊@salva
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
در ماه رمضان، دلها را تا میتوانید
با ذکر الهی نورانیتر کنید،
تا برای ورود به ساحت مقدس لیلةالقدر آماده شوید.
شب سلامت دلها و جانها،
شب شفای بیماریهای اخلاقی و مادی و اجتماعی
که امروز متاسفانه دامان بسیاری از ملتهای جهان، از جمله ملتهای مسلمان را گرفته است! سلامتی از همه اینها،
در شب قدر ممکن و میسر است؛
بشرطی که با آمادگی وارد این شب شوید.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۸۰
مجید ادامه داد : میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از مسجد بیام بیرون... و حالا از این همه درماندگی اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، بی صدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی پرچم موسی بن جعفر علیه السلام بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم علیه السلام مونده بود... و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان هم همه اشک های بی قرارش میشنیدم: دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم علیه السلام درد دل میکردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمیرسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مهر تاصدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم علیه السلام یه راهی جلوی پام بذاره... این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. میدیدم که در هر سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایینتر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده... و دلش به قدری از شراره طعنه های عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود: میگفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره! از این کلمات مظلومانه اش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر فکر نمیکردم همون لحظه ای که اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: اصلا من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده... دلم بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرم رو که از روی مهر برداشتم، سرش را بالا آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد: دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدودا شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلا دلم نمیخواست کسی ً گریه هامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم! اصلا روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت: با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟فقط میخواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:چیزی نیس حاج آقا! اونم فهمید نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: امشب شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام!شب شهادت باب الحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!! وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثرا تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلا ًنمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane