🌹🌹#امام_خامنه_ای :
انتخابات پُرشور
برای کشور از همه جهت مهم است.
هم از جهت حضور مردم
و تحقّق مردمسالاری
به معنای واقعی کلمه مهم است؛
این را دستِکم نگیریم،
نگوییم چون در فلان حرکت دولتی،
مردم حضور نداشتند
پس مردمسالاری نیست؛
نه، نفْس حضور مردم
برای انتخاب مسئولان کشور،
از صدر تا ذیل، یک مسئلهی مهمّی است؛
مسئلهی انسانی مهمّی است،
مسئلهی تمدّنی بسیار مهمّی است.
۱۴۰۰/۰۲/۲۱
@serratt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ سوال : زمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها عرف جامعه فرق داشت، الان هم اینکه ما دوست پسر نداریم برامون خیلیه، آیا عرف جامعه برای ما در آینده میتونه راه فراری باشه!؟؟
🆔 @basir110213
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃مولا علی علیهالسلام میفرمایند:
🍃امانت را برگردانید،
حتی اگر به قاتل فرزند پیامبران باشد.....🖇
📚کافی، جلد133 ، صفحه 5
#عکسنوشتہ
#امانت
#کلامناب
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃ومَا عِندَڪُم یَنفَدُ وَ مَا عِنْدَ اللهِ بَاقِ....
🌱آنچہ از ثروت ومال ومقام نزد شماست پایان پذیر و از دست رفتنی است، وآنچہ از ثواب و رحمت نزد خداست ماندنی و اَبدی است .....🖇
🍃جز خدا همہ چیز محکوم بہ فناست. اما میتوانید همین زندگی مادی را با خدا پیوند بزنید و ماندگارش کنید و آن روزی کہ نیستید با آثارِ خیرِ خدمتتان بہ مردم ( صدقہ جاریہ)، علم و دانشی کہ نشر دادهاید ودعاے خیر فرزندانتان، جاودانہ شوید....🖇
📚سوره نحل ، آیہ 96
#آیہگرافی
#ثروتومقام
#صدقہجاریہ
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهجت عارفان
امروز ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ سالروز رحلت عارف واصل حضرت ایت الله العظمی بهجت بود.
امام رضا علیه السلام به من (بهجت) فرمودند:" فلانی مگه میشه کسی به ما پناه بیاره و ما دستش را نگریم؟"
شادی روح مطهر آن یار پنهان انقلاب و ولایت، صلوات
#امام_رضا
#فرزندان_حاج_قاسم
🌿•°•°•
🍃آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم....
🍃به خود مغرور نشویم!
🍃اینطور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت..!
📚آیتاللهبهجت
#پاےدرسدل
#کلامناب
#بہخودمغرورنشویم!
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌱 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمیدانی روزگار با تو چه خواهد کرد.....🖇
📚 غررالحكم ، صفحهی 751
#عکسنوشتہ
#ݪغزشمردم
#روزگاࢪ
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌱ریا کارے ممنوع
🍃شخصی 30 سال صف اول نماز
جماعت میایستاد..و پشت سر پیشنمازی
نماز میخواند؛یک شب آمد و دید صف
اول جا نیست ...🖇
🍃صف دوم ایستاد و متوجه شد که
کمی ناراحت است ولی نه ناراحت اینکه
ثواب صف اول را درک نکرده؛بلکه ناراحت
است که چرا در انظار مردم در صف اول
نایستاده است ...🖇
🍃فهمید که ایستادنش در صف اول برای
ریاکاری بوده است ...
نماز 30 ساله اش را قضا کرد !!!🌱
📚آیتالله_مجتهدی(ره)
#پاےدرسدل
#ریادرعبادت
#اخلاصدرعمل
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ....
🍃و مؤمنان بايد تنها بر خدا اعتماد كنند...🖇
📚سوره تغابن ، آیہ ۱۳
#آیہگرافی
#توکلبہخدا
#اعتماد
دخترانه🌸
@dokhtaraane
ما برای آن که ایران خانه امنی شود
حاج قاسم ها داده ایم!
پس برای تداوم امنیت و احترام به خون شهیدان سرزمینمان در انتخابات شرکت می کنیم .
#خانه_امن
#انتخابات_حداکثری
#ایران_قوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۹۳
مستقیم نگاهش کردم و برای اینکه کتب فقه و اصول شیعه و سنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم : علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم خُب حتما برای خودشون دلائلی دارن. و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره ای هم زدم: البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعدا متولد میشن. و حالا حرف دل خودم را زدم: ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان حضور داره؟ چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلا این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه! و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: خُب چرا همچین حسی میکنی؟ که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: خب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلا همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه! سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره! و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید: الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبرانِ الهی. از زمان حضرت محمد هم همیشه بالا سر این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه! نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای هم همه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کلافگی سؤال کردم : خُب چرا حتما باید یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟ فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقت هایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه... و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایت های زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابی ان! به خدا همه شون وهابی شدن! و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟ و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت! و مجید احساس کرد پایم سست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پر کرده و به وضوح شنیده میشد: باباش وهابیه! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر! و دیگر نتوانستم سرپا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را می شنیدم.
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۹۴
زن می گفت : به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!! و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پرتر از این حرفها بود و به قلب شکسته اش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند: الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین ما رو به خا ک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین به خا ک سیاه بشینن! مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری ام میداد: آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم! که صدای آسید احمد هم بلند شد: چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟ و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم! و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید: به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابی ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم! و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی کشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بی دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت... و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادری ام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم! و من به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با این همه پریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن! دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و مجید هم فهمید دیگر صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سر راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم.
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#جانم_فدای_رهبرم
رهبر انقلاب سفر چندساعته به مشهد را هم نپذیرفتند
🔹تولیت آستان قدس رضوی: پارسال خدمت رهبر معظم رسیدم و از ایشان برای سفری چندساعته به مشهد دعوت کردم، فرمودند:«وقتی من مردم را به رعایت دستورات ستاد کرونا ملزم میکنم، چگونه میتوانم خود به آن عمل نکنم؟»
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
علاج دردهای مزمن کشور
در پرشوری انتخابات
و حضور عمومی مردم
و انتخاب اصلح و مناسب
در انتخابات ریاست جمهوری است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
تا ابد.mp3
3.59M
💢پدر و مادر، تا ابد پدر و مادر هستند‼️
🖍در سه چیز مسلمان بودن یا نبودن فرقی نمیکند:
وفای به عهد
ادای امانت
احسان به پدر و مادر
🔻حجت الاسلام عالی
دخترانه🌸
@dokhtaraane