هنوز نمیدونم خواب میبینم یا بیدارم...
یه عمر دعام این بود که خدایا نذار کربلا ندیده بمیرم....
خدایا چجوری روضه بخونم وقتی نمیدونم قتلگاه یعنی چی...
چجوری از صفای بین الحرمین بگم وقتی ندیدم؟
چجوری بگمایوان نجف عجب صفایی داره وقتی. حسش نکردم...
.
اما الان ممنونم اقا که لایق دونستی نوکرتو دعوت کنی که ضریحتو بغل بگیرم....که تورو بغل بگیرم....که وقتی روضه میخونم بدونم چی میگم...خلاصه اقای اباعبدالله ما خیلی دوستت داریم❤️
.
.
#کربلا
#امام_حسین
دخترانه🌸
@dokhtaraane
میگفت وقتی گناه کردید رو به قبله بگید
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ
نفهمیدم حسین ، اشتباه کردم.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
ﺧﺪﺍﻱ قشنگم
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ …
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ …
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ …
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ …
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ،
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺑﮕﻴﺮﻱ …
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺣﻤﻴﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ،
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﮕﻴﺮﻱ …
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ …
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻳﻲ …
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ …
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺰﻳﺰ ﺩﻟﻢ …
ﻣﻦ ﺍﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ …
ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ …
ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ…!!!
تا آرام گیرد این قلب نا آرام من...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌸هیچ گاه نیرو و قدرت
🪴شکرگزاری را دست کم نگیرید
🌸شکرگزاری نه تنها
🪴شاه کلید زندگیست بلکه ،
🌸پادزهر ناخوشی های دنیاست
🪴آرام و خموش، ازصبح تاشام
🌸از لحظه ای که چشم می گشایید
🪴تالحظه ای که چشم فرو می بندید
🌸شاکرو حق شناس باشیـد.
🪴بدین گونه است که :
🌸نه تنها جسم بیمار، بلکه ذهن
🪴روابط اجتماعی
🌸حتی وضعیت مالی خود را
🪴تعالی میبخشید...
همگے رهگذر هستیم
به ڪسي ڪینه نگیرید
دل بي ڪینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
بشناسید خدا را
هر ڪجا یاد خدا هست
هرڪجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است
دخترانه🌸
@dokhtaraane
14010219_42704_16k.mp3
4.67M
🌹🌹 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار کارگران
۱۴۰۱/۰۲/۱۹
اللهم عجل لولیک الفرج
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سی و پنجم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
وقتی دکمه را زدند نالهام بلند شد. تحمل این برق گرفتگی را نداشتم. بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم. دو طرف بدن و سرم بیحس شده بود. افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن میبرنت اتاق بازجویی! حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»
افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کارت به این اتاق میفته. یکی از زندانبانها مرا به اتاق بازجویی برد. وارد اتاق که شدم، همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی.
حرفهای روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرفهای قبلیام را. تلاش من برای اینکه به آنها ثابت کنم دروغ نمیگویم، بیفایده بود.
افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم. ناهارم را برای افطار نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است. نمیدانستم کی موقع سحر است. سه، چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم.
پا درد گرفته بودم. روزها با سختی حدود بیست دقیقهای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم میزدم.
امروز صبح از دل درد به خودم میپیچیدم. دلم میخواست با بدن و لباسهای تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم. چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم. عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت. بدن و لباسهایم بو گرفته بود. در آن سلول کثیف با آن لباسهای نجس نماز را خواندم.
بعدازظهر، قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباسهایم را بشویم و حمام کنم. افسر بازجو گفت: «چندتا اسم میخونم، ببین اسمهاشون رو شنیدی؟!»
بازجو نام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیراحمد، فرمانده تیپ ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر ۱۹ عراق.
گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانیها به خاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمیکُشن!» بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند.
امروز چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۶۷، شب قبل را در سلول خوابیدم. حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمیشد. هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم.
کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید، رقاصی و پایکوبی عراقیها با عمامه شهید، انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق، شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او میدادیم و چه مظلومانه شهید شد.
حوالی ساعت ده صبح، دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند. وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند. دژبانها تعدادی از بچه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه میرفتند. یکی از افراد خود فروخته به عراقیها گفته بود، آنها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپیجی هدف قرار دادهاند!
حوالی ظهر یکی از بچهها شهید شد. میگفتند از بهترین کشتی گیران گیلان بود. آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود. ترکش به شکم و قفسه سینهاش خورده بود و آنطور که میگفتند به زور نفس میکشید. عراقیها جنازهاش را از زندان بیرون برده و در نقطهای نامعلوم خاک کردند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سی و ششم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچهها را میشمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش میکرد. آدم بیرحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولتدار کوبید، درست همانجایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی میزد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکهای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی میکردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو میبردیم، تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش میکردیم.
امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷ است. یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمیدانم چرا آن همه دژبانها کتکش میزدند. کتک که میخورد این شعر را برای دژبانها میخواند:
«دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»
اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند. نمیدانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلاماللهعلیها رو شکستند، اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُرده باشم که اینا اذیتت کنن.» این را که گفت، اشک از چشمانش سرازیر شد.
ساعت حدود ده صبح، بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند میخواهند ما را به اردوگاه ببرند. از خدا میخواستم هرچه زودتر از شر زندان الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفریمان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم.
خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبانهای بیرحم به خصوص صباح راحت میشوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت.
سوار اتوبوسهای خاکستری رنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. در عالم خودم بودم. از درز پردهها بیرون را نگاه کردم. نخلستانها را میدیدم. نمیدانم چرا دیدن نخلهای خرما این همه حزن انگیز بود. شاید فلسفهاش به اهلبیت علیهمالسلام برمیگشت. تا چشمم به نخلهای خرما میافتاد، دلم میگرفت. گویی آن نخلها از مظلومیت علی علیهالسلام و خاندان پیامبر سخن میگفت. قدری عشق میخواست تا غم تنهایی علی علیهالسلام و پیمانشکنی کوفیان را در این سرزمین نفرینشده بفهمی. با دیدن نخلها اشکم دراومد.
بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی شدیم که اردوگاه اسرای مفقود الاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم، کویری بود.
اطراف اردوگاه را سه ردیف سیمهای خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیمهای خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیدهبانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجکهای دیدهبانی را میدیدم، دلم میگرفت. به یاد میآوردم روزهایی را که بالای دکل دیدهبانی در جزیره مجنون دیدهبان بودم و عراقیها را زیرنظر داشتم. به ستون سه، وارد کمپ شدیم .
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
از اشتباهات فرزند خود را پتکی نسازیم که مدام بر سرش بکوبیم بلکه فرصتی عالی برای جبران و مسئولیت پذیری او قرار دهیم.
اگر فرزند ما در کاری اشتباه کرد به جای سرزنش، توبیخ و مقایسه، باید راه جبران کردن را به او بیاموزیم تا به این باور برسد "موفقیت جاده ای ناهمواری است که هنگام اشتباه نباید دست از کار کشید و متوقف شد".
برخورد نادرست والدین هنگام اشتباهات کودکان، باعث سرخوردگی و ترس از شکست در بزرگسالی آنها میشود.
بسیاری از بزرگسالان فرصت های زیادی را به خاطر ترس و وحشت از شکست خوردن از دست میدهند.
از استقلال طلبی کودکان خود استقبال کنید زیرا که رفتار این کودکان به این معناست «من میتوانم این کار رو انجام دهم، من میدانم چه طور باید این کار رو انجام دهم و...»
در این موقعیت سعی نکنید به فرزند خود اثبات کنید که تو نمیدانی و نمیتوانی کاری رو به درستی انجام دهی، بلکه باید با صبوری و حوصله بیشتر، زمینه شکوفایی و اعتماد به نفس فرزندان خود را مهیا کنیم.
با کودکان خود مهربان باشیم🌹
خانه خوبان💞
دخترانه🌸
@dokhtaraane