📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•جمــــــــــــــــــــــعہ
•16آبـــــــــاݩ1399
•20ربیعالاول1442
•06نــــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
✗
✦امامجواد؏↶
تاخیریدرتوبهفریبخوردناست.
٭مٺعلقبھ⇓
٭حجٺابݩحسݩعسگرے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰14روزتاولادتحضرتعبدالعظیم؏
✰18روزتاولادتحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد|~
~|صــــــــــــدمـرٺـــــــــــــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
- بدانید مهم نیست ڪه دشمن
چه نگاهے بہ شما دارد.
مذمت دشـمنان و شـماتت آنها
و فـشار آنها، شمـا را
دچـار تفرقـہ نڪند.
[حاجقاسـمعزیز♥️🌱]
#حواسمونهست؟!
دخترانه🌸
@dokhtaraane
مولاے مهربان غزلهاے من، سلام🌼
سمٺ زلال اشڪ من، آقاے من سلام🌼
السلام علیڪ یا صاحبالزمان••࿐
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
⭕️قرین شدن با امام زمان (عج)
💠 شخصی از آیت الله کشمیری (ره) پرسید دل باید قرین حضرت (امام زمان) شود اما این ارتباط این قربت و قرین شدن چگونه است و از کجا شروع کنیم ؟
🔹ایشان پاسخ دادند :
هر روز یک ساعت با حضرت خلوت کنید و به حضرت متوجه باشید زیارت آل یاسین بخوانید .
. «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی و المستعان بک یا ابن الحسن» را زیاد بگویید تا خود به خود رفاقت حاصل شود . .
📚منبع : کتاب شیدا ، ص 224
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚀 روزهای آیندهساز!
👀 انبار پُری دست شماست که حتی اون دنیا هم میتونید ازش استفاده کنید!
😊 اگه گفتین چجوری؟
دخترانه🌸
@dokhtaraane
💌 پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم: در قيامت هيچ عملي برتر و گرامي تر از صلوات بر محمد و آل محمد نيست.
📿🌹أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد🌹📿
📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۹۷
🕊🔖salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۲
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن چشم به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد!
ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، ناهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمان ها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند.
َچهره بشاش و پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
إن شاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد.
مادر مثل اینکه شک کرده باشد کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: عطیه جان! به سالمتی خبریه؟ عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: هیس! عبدالله میشنوه!
مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: مبارک باشه مادرجون! إن شاءالله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم الان خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: فدات شم مادر!
إن شاءالله مبارک باشه! سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی! انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.
عطیه هم از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن به سلامتی! شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
***
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییم را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه با هم به ساحل بیاییم.
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
درسی از شهید مطهری....
#قرارگاه_ثامن_الائمه_علیه_السلام
#کارگروه_تربیت_دینی_و_انقلابی
@Samenolaemme99
🌺🌹🌸☘🌸🌹
صالحین ناحیه سمنان
🆔🆔🆔 @salehinsemnan
دخترانه🌸
@dokhtaraane