⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
عزیزی میگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ..
ایندعاےکوچکروبخونیدبخصوص
توےقنوٺهاتون
[لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ]
یعنیخداجون
دلموواسہاماممنرمڪن . . .
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•پݩجشݩبـــــــــــــــــہ
•29آبــــــــــاݩ1399
•03ربیعالثانـے1442
•19نــــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
حملهرژیمپهلویبهحرمامامرضا؏
آغازعملیاتنصر٨
✦امامهادی؏ :
حکمتودانشدردلهایفاسداثرندارد.
٭مٺعلقبھ⇓
٭حسݩابݩعلےالعسگرے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰1روزتامیلادحضرٺعبدالعظیم؏
✰5روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|لاالہالااللهالملکالحقالمبیݩ|~
~|صـــــــــدمرٺــــــــــــــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
تمثال٢٧شهیدپاسدار
حملهتروریستے
زاهدان
🔻 طراح این حمله تروریستی پس از ۲۰ ماه به درک واصل شد.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمریڪاآغازڪرد.
مقاومٺاسلامےپایانداد.
بهمناسبتسالگردپایان
حکومتداعش
•●•
#داعش #پایان_داعش #سلیمانی #مقاومت_اسلامی #آمریکا #سپهبد_سلیمانی #حاج_قاسم #تروریست #مرگ_بر_آمریکا
دخترانه🌸
@dokhtaraane
تو مهربان باش,
بگذار بگویند
ساده است، فراموشکار است، زود میبخشد...
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین، ساده نیست
از همان وقتی که دیوار کاهگلی رفت و آجر و سنگ آمد...
از همان وقتی که ایوان شد بالکن، خانه شد آپارتمان ...
و کم کم انسان شد صرفاً موجودی برای رفع نیاز های خود...
اما تو تغییر نکن!
تو خودت باش و نشان بده
-آدمیت هنوز نفس میکشد
-هنوز میشــــود روی کســـی حســـاب باز کرد آن هم از نوع مــادام العــمر...
-هنوز هســتند کســـانی که میشــود به سرشـــان قســـم راسـت خورد...
-هنوز هست کسی که دل, بهانه ی خوبیهایش را بگیرد هر از چند گاهی...
این کره ی
خاکی به بودنت نیاز دارد،
لااقل تو تغییر نکن...
مهربان بمان!!!!
🍀🕊@salv_
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۲۳
اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بی آنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان. که مادر پاسخ داد: تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم. سپس لبخندی زد و گفت: بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید. از شیطنت پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با
گفتن : پس ما رفتیم! از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و
دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: پس چرا نمیری مادر جون؟ به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه! با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید
یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم! از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر! جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد برصورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم.ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی.
باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتما
سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم. اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.
عبدالله پا کت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: وای عبدالله! موز یادمون رفت! و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان! دیگه صندوق جا نداره! با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه! چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت: الهه! خیار سبزه، موز هم زرده! و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده. هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: دیگه دنبال چی میگردی؟ ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟ و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه! ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: ولی با گل
تازه خیلی قشنگتر میشه! به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود. به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال
شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن کار خوبی کردی مادر جون! از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت میشکنه! که به جای من، مادر پاسخش را داد: مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره! عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید: حالا دعوتشون کردی مامان؟ مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمی کردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد. گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم....
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•جمــــــــــــــــــــــعہ
•30آبـــــــــاݩ1399
•04ربیعالثانے1442
•20نــــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
میلادحضرتعبدالعظیمحسنے؏
✦امامجواد؏↶
تاخیریدرتوبهفریبخوردناست.
٭مٺعلقبھ⇓
٭حجٺابݩحسݩعسگرے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰4روزتاولادتامامحسنعسکری؏
✰6روزتاوفاتحضرتمعصومه؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد|~
~|صــــــــــــدمـرٺـــــــــــــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane