22.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃کارسازترین توسل....
┄═🌸🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃دراِنسان مؤمن احساسات وجوددارد، ما
احساس داریم، احساس عاطفے داریم،
احساس خشم داریم، لیکن این احساس
با ایمان ما کنترل میشود.....🖇
📚رهبرجان
#پاےدرسدل
#ࢪهبࢪانہ
#کنتࢪلباایمان
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃مرا امیر تویی!
🍃مردمان سر در گم؛
🍃از این امیر،
🍃از این رهنما؛
🍃چه می دانند ..؟!
#حسینصيامى
🍃حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند:
👈مبادا هیچ کاری،
تو را از کار برای آخرت بازدارد؛
زیرا که فرصت، بسیار کم است!🖇
📚غررالحکم ، حدیث ۱۰۲۸۶
#یڪشنبہهاےعلوے
#کلامناب
#فرصتاندڪ
#فرزندان_حاج_قاسم
🌱دل من گمشده، گر پیدا شد
ببریدش امانات رضا . . .♥️
#دههکرامت
#میلادامامرضاعلیهالسلام
#دلتنگمشهد
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃دلم حرم میخواهد....🖇
باید به پای عکس ضریحت بلند شد
شوخی که نیست صحبت سلطان قلبهاست
از هر طرف که رد بشوم باز خاطرم
در گیر سمت و سوی خراسان قلبهاست
#دههڪرامت
#میلادامامرضاعلیهالسلام
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۲۱۴
نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه های تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادان تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پر پَر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند یا حسین به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه میدید که چشمان من در دریای اشک دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد: چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟ و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام میداد: آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم! و دل خودش هم بی تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های نمنا کش، نجوا میکرد:منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه! ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همین جوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید... و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده ام ضجه میزدم. ساعتی به بی قراریهای مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمی گفتیم و خیال من همچنان پیش مسیح حسین !جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم: مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت مسیح حسین؟ با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: مگه حضرت علی اصغر هم مثل حضرت عیسی تو گهواره حرف زده؟ و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که این بار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین ،شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و مجید زیر لب زمزمه کرد: تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پا کی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه... و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین را قبلا هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر دلم شکست و حلقه بی رمق اشکم دوباره جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر آتش گرفته بود که میدانستم پر پر شدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر برد و آهسته مجیدم را صدا زدم: مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟ که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر بود تا به شفاعت کریمانه اش، دامن مرا بار دیگر به قدم های کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: انشاءالله... و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم. چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه ناهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سالم و احوال پرسی اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته تر میشد و دیگر نمی فهمیدم چه میگوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای عبدالله را می داد ...
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۲۱۵
وقتی مجید با عبدالله خداحافظی کرد من بلافاصله پرسیدم: چی شده؟ به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟ موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: چیزی نشده... در برابر نگاه وحشتزده ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، آغاز کرد: عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده... و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چی شده. دیگر نتوانستم سر پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟ و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره... و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟ از روی تأسف سری تکان داد و گفت: نمیدونم الهه جان! بلاخره میخواسته
غیر قانونی وارد کشور بشه. و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بالاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه! زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم: لعیا هم خبر داره؟ و مجید با ناراحتی پاسخ داد: نه! عبدالله هم خیلی تأ کید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.
* * *
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که کاری جز این از دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدم کشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتنا ک بوده، از اردوگاه تکفیری ها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه بوده که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمی مان را برای قتل عام مسلمانان بی گناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته و خرج کشتن مشتی زن و بچه بی دفاع کرده است.
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtar