عیدتون مبارک🌹
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
دارالقرآن بسیج سمنان
👇👇👇👇👇👇
🆔🆔🆔 @guranesalehinsemnan
♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
📝امام مهدی علیه السّلام:
خداوند محمّد(ص) را برانگيخت تا رحمتي براي جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
📚بحار الأنوار ، ج ۵۳ ، ص ۱۹۴
🌿🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سوم
قبل از طلوع خورشید بچهها نماز صبحشان را خواندند. این آخرین نماز خیلی از آنها بود.
حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم. از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دستهایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپارهای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه میشود !
چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود. باید از چراغچی عبور میکردیم و میرفتیم جلو.
دو سه نفر از بچهها در همان ده، پانزده دقیقهای که توجیه میشدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت نوشتند.
تیربارچیها و تکتیراندازهای دشمن خودشان را به بخشهایی از جاده رسانده بودند و جاده را زیر آتش گرفته بودند. دود و گرد و خاک و باروت خفهمان کرده بود. نقطهای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد. برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم عمق سمت چپ جاده عبور میکردیم. هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید میشد جنازهاش همانجا میماند.
راه افتاديم ...
در همان چند قدم اول خمپارهای توی کانال کنار بچهها خورد. سه، چهار نفر از بچهها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. نالهی حزینش دل را به درد میآورد.
یکی از بچهها به نام هدایتالله رکنی خم شد پیشانیاش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد.
بچههایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شدهایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با رانندهاش آتش گرفته بود !
عراقیها چراغچی را تصرف کرده بودند. با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما میرسید، نه مهماتی!
عراقیها سعی میکردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . . 😰
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹پایـی که جا مانـد ؛ قسمت چهارم
خیلی از بچهها حین دویدن در کانال سمت چپ نقش زمین میشدند. نمیدانستیم از کجای نیزارها هدف قرار میگیریم.
در چراغچی بچههای گردان امام علی علیهالسلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند. چراغچی که آزاد شد ، خیالمان از پشت سرمان راحت شد .
چهار هلیکوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکلهشان پیدا شد. درگیری شدید شده بود قرار بود دو گردان از بچههای لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند.
میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسهی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
به همراه بچهها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند میگفت: مواظب پشت سرمان باشیم، حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافلگیر نشویم.
تصورم این بود که یگانهای دیگر به کمکمان بیایند. باورم نمیشد تنها بمانیم. امروز هیچکس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم، نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیهای، بدون عقبه، آب غذا و . . .
امروز فقط ایمان و ارادهی بچهها میجنگید. بچهها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل میکردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده میکردیم.
با اینکه آقای محسن رضایی دستور عقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچهها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند. هیچکس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمد حسین حقجو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حقجو به او گفته بود ما تا گلوله آخر میجنگیم.
حقجو بهمان گفت : میدانم چرا شما دلتون نمیخواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام الله علیها سپردهام. 😔
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفـــارش شده در آخـــر الزمان زیاد بگے...
🌹🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
بعضی از شهدا بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز میشد که ازدواج کرده بود. شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند. به او قول داده بودم در عروسیاش شرکت کنم!
دولا دولا از توی کانال کمعمق سمت چپ جاده داشتیم جلو میرفتیم که با انفجار خمپارهای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم. ترکش بخشی از گوشت رانم را برده بود. خونریزیام شدید بود.
صفرعلی کردلو با چفیهاش پایم را بست. ترکش گودیای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگها و مویرگهایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.
عراقیها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. هدایت الله به بچههایی که با چنگ و دندان جلوی رخنهی عراقیها را گرفته بودند گفت : هر کس فرماندهی خودشه، هر جوری میدونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمیگردیم، ما تو محاصرهایم، یا شهید میشیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچهها را بگیرید.
بیشتر همراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. محمد اسلامپناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوانهای دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخمهایش را بستیم، گفت : جان ما فدای یه تار موی امام! تا لحظهای که جان داد، قرآن میخواند.😭
درگیری شدت گرفته بود. دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمیآمد.
شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو میکردم تقدیرم به اسارت ختم نشود.
آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم.
نمیتوانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیرهی مجنون عذابم میداد. توی کانال با بچهها لحظهای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچهها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلولهی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت ششم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
مهماتمان رو به اتمام بود.
تنها بیسیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان مدام به ما روحیه میدادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلولهای نداشتند تا بچهها را پشتیبانی کنند.
بیسیمچیمان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمیکرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگتر میشد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.
سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او میرفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونهی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون میریخت حاضر نبود دراز بکشد! صدای عراقیها شنیده میشد، نمیتوانستم از او جدا شوم. نگاهم به چهرهاش بود که با آرامش خاصی گفت :
السلام علیک یا اباعبدلله . . .
اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیهگاهش باشد. در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناریام برایش آب آوردم، نخورد! حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود! سرانجام سید تشنه شهید شد!😭
صدای هلهله و شادی عراقیها به گوش میرسید.
آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا میتابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینهاش روی نیها بود.تا زنده بود، نیها را چنگ میزد که غرق نشود !
شش نفر مانده بودیم ! عراقیها هر لحظه نزدیکتر میشدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتر از بقیه حرکت میکردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سیمتر شده بود !
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane