🚩🚩 قسمت ۱۷
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن یواشتر الهه جان! کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم! و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد! با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی و ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو
رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد! نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الان عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!سپس لبخندی زد و ادامه داد: خب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم
بیشتر فکر کن...
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...و این بار او حرفم را قطع کرد: بقیه رو هم تو نمیپسندی! سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از
خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه! و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه. و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اون دفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: تو برو، منم میام.از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: پس من برم، خیالم راحت باشه؟ و من با گفتن خیالت راحت باشه! خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش
مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ از کلام مادرانه اش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک
کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه! لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم! و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلا ً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین! و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: الهه! تو الان نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی
میخواد. خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی اشک همه جا را شبیه سراب می ِ دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند.
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
✅نصيحتي كه به شما ميكنم از موضع يک پدر است
✍رهبرانقلاب: به دختر خانمها سفارش میکنم که خواست خانواده را یکسره به عنوان یک شیء مزاحم تلقّی نکنند. شما مثل فرزند من هستید و من نصیحتی که به شما میکنم، از موضع یک پدر است. شما این را از من بپذیرید که اغلب اوقات تشخیص پدرها و مادرها در این که چه چیزی برای این جوان یا نوجوان مصلحت است و چه چیزی مصلحت نیست، از تشخیص خود آنها بهتر و روشنتر است. بدانید که آنها دلسوزند.
۱۳۷۷/۱۱/۱۳
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌷شب جمعه از یاد شهیدان غفلت نکنید
🌹شادی ارواح مطهر شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم 10 صلوات هدیه کنید
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#سلام_مولای_مهربانم
هر دم بگو میان قنوتت بہ صد نیاز
عَجل علے ظُهورکَ یا فارسَالحـِجاز
هردمبگو بہ اشکروان روبہ آسمان
عَجل علے ظهورکَیا صاحبَالزَمان😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صبحت_بخیر_اقا_جانم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#تفکر
درد اصلے ما انسانها
🤔🤔
مشکل این است که ما آدمها درد اصلی خود را درک نمیکنیم. هر کسی بتواند درد اصلی خود را درک کند، رنجهایش کاهش خواهد یافت. درد اصلی همۀ انسانها چه خوب و چه بد، دوری از خداست. خوبها یک جور، بدها یک جور.
🌺✅استاد پناهـیان
#سلام_بر_محمد_رسول_الله
💐اللهم عجل لولیڪ الفرج💐
دخترانه🌸
@dokhtaraane
990723-Panahian-AhameeyatResane-01-18k.mp3
10.59M
🔉 اهمیت رسانه(۱)
📅 جلسه اول | ۹۹/۰۷/۲۳
دخترانه🌸
@dokhtaraane
990724-Panahian-AhameeyatResane-02-18k.mp3
9.2M
🔉 اهمیت رسانه(۲)
📅 جلسه دوم | ۹۹/۰۷/۲۴
دخترانه🌸
@dokhtaraane
✅جوانهای عزیز من! امروز نوبت شماست كه وارد ميدان علم، عمل، تقوا، سياست و كار شويد
✍رهبرانقلاب: جوانهای عزیز من! نوبت شماست. جوانهای قبل از شما هر چه نفس داشتند، در این راه زدند و ما را به اینجا رساندند؛ امروز نوبت جوانهای ماست. در میدان علم، در میدان عمل، در میدان تقوا، در میدان سیاست، در میدان کار برای مردم و خدمت، و در میدان شایستگیهای گوناگون وارد شوید؛ خودتان را به صلاح و تقوا بیارایید و پیش بروید.
۸۴/۵/۲۸
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•شݩبـــــــــــــــــــــــہ
•24آبـــــــــاݩ1399
•28ربیعالاول1442
•14نـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
سالروزدرگذشتآیتاللهطباطبائے
روزکتابوکتابخوانے
آغازعملیاتفتح٣
✦امامعسکری؏ :
فروتنےنعمتےاستکهبهآنحسادتنمیشود.
٭مٺعلقبھ⇓
٭ݩبےرحمٺمحمّدمصطفے(ص)
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰6روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰10روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاربالعالمیݩ
دخترانه🌸
@dokhtaraane
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
یابن الحسن امیرِ دلیرِ سوارهـا
معنا بده بہ حسرٺِ دلِ بیقرارهـا
منجے، بیا، زمان و زمین در هم آمده
از بس گناه پر شده در این دیارهـا
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
40.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥قسمت اول، “آغاز اسلام با نماز” از مجموعه نماز پیامبر (ص) حجتالاسلام بهشتی
#پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشیم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
❤️ ضايع نمودن وقت نماز
🎀قال رسول الله - 🌷صلي الله عليه وآله - :
🎀لايزال الشيطان ذعزا من المؤ من ما حافظ علي الصلوات الخمس لوقتهن فاذا ضيعهن تجرا عليه فادخله في العظائم ؛
شيطان هميشه از مؤ من مي ترسد تا زماني كه بر نمازهاي پنجگانه محافظت دارد و در وقتش به جا مي آورد ، اما هنگامي كه وقت نماز را ضايع كرد بر او جراءت پيدا مي كند و او را در گناهان بزرگ مي اندازد🎀 .
📝(وسائل الشيعه ، ج 3 ، ص 18)
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚨 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد
⚠️ همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند
📝 رهبر انقلاب: من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
📚بايد پدرها و مادرها، بچهها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچههاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند.
📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند.
📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶
📖 #هفته_کتابخوانی
💻 دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸
حرف دلم را در پیشگاه خدا بازگو کرده و از قدرت بی منتهایش خواستم تا دیگر خواستگاری درخانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها،
سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد ، نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: چی شده؟ عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: آقا مجیده!
آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده. که مادر با ناراحتی سؤال کرد: اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟ عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: چی کار کنم؟ مادر از جا بلند شد
در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو! عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان پُف کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم
او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم. چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: فکر کنم روش نمیشه بیاد تو! و حرفش تمام نشده بود که بالاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام
کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...« که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل
پسرم میمونی. در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با گفتن :خیلی ممنونم!« سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای
عادلی داد و گفت: شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.که
ً غذاهای بندر خیلی
لبخندی زد و جواب داد: اختیار دارید حاج خانم! اتفاقا غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس! محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: با ترشی بخور،
خوشمزه ترم میشه! سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: »حالا خودت
یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟ از این سؤال محمد، خندید و گفت: هنوز نه، راستش یه کم سخته! ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده! و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: وضع کار چطوره آقا مجید؟« و او تنها به گفتن الحمدالله! اکتفا کرد
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•یڪشݩبـــــــــــــــــہ
•25آبـــــــــاݩ1399
•29ربیعالاول1442
•15ݩـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
سالروزشهادتکمیلقربانے
✦امامعلے؏:
هرکهجملهنمیدانمراترککند
بههلاکتافتد...
٭مٺعلقبھ⇓
٭امیرالمومݩیݩعلے؏
٭زهــــراےمرضیھ؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰5روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰9روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاذالجلالوالاڪرام|~
~|صـــــــدمرٺــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
ولے،یادبگیریم...
صبحکهمیشهبایهقلبشکرگذاربیداربشیم🌱
ـخدایاشکرتامروزمفرصتجبرانهست
ـخدایاشکرتهنوزمنفسمیکشم
ـخدایاشکرتبندهایتوام[♥️]
ـخدایاشکرتبخاطرتموممعجزاتقشنگت
توزندگیم🌱
ـاصلاخدایابےخودوبیجهتشکرت🖐🏻
#الحمداللهربالعالمین🌸✨
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#نهج_البلاغه
🌸الْحَمْدُللهِِ غَيْرَ مَقْنُوط مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لاَمَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ و لامَأيُوس مِنْ مَغْفِرَتهِ
💥ستایش خداوندی را سزاست که کسی از رحمت او مایوس نگردد و از نعمت های فراوان او بیرون نتوان رفت ، خداوندی که از آمرزش او هیچ گنه کاری ناامید نگردد
📘#خطبه_45
دخترانه🌸
@dokhtaraane
و اما بحث مهم و بسیار کاربردی و #جلسات_خواستگاری
♦️بعضی ها سوال میکنن چند جلسه باشه ؟
♦️تو جلسات چی سوال کنیم ؟
♦️زمان جلسات چقدر باشه ؟
♦️تنهایی صحبت کنیم یا در حضور پدر و مادرها ؟
و ....
👇👇👇
سوالات جلسه اول خواستگاری.mp3
11.62M
✅سوالات جلسه اول خواستگاری
#حجت_الاسلام_دهنوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
سوالات جلسه دوم خواستگاری.mp3
12.02M
✅سوالات جلسه دوم خواستگاری
#حجت_الاسلام_دهنوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane