سوالات جلسه دوم خواستگاری.mp3
12.02M
✅سوالات جلسه دوم خواستگاری
#حجت_الاسلام_دهنوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
جلسه سوم خواستگاری.mp3
6.58M
✅ سوالات جلسه سوم خواستگاری
#حجت_الاسلام_دهنوی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#احکام ← #امروز [🌿]
.
+ در این روز ها و شرایط..
#ماسکزدن؛بهنوعی"واجبه"
چونپایِجونیهملتدرمیونه..
علاوهبر اینکه؛ حکمماسکنزدن
در ایندوره از زمان..
#حقالناس هست . .
مگر درموارد استثناء!
#رعایتکنیم.🦋
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۹
پدر دوباره پرسید: از حقوقت راضی هستی؟ لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا. که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته! محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: کی رومیگی؟و ابراهیم پاسخ داد: همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود! زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: من چه لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم. محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: قضیه چیه؟ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پا ک کرد و با خونسردی جواب داد: هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه. جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آوردم و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش
به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری
میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم،متوجه
صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟ و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: نه بابا،اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا
درست نیس! مادر با نگرانی پرسید: مگه رفتارش چطوریه محمد؟ که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: تو رو خدا انقدر غیبت نکنید! از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که این چنین سا کت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود! ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن نوش جان پسرم!جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟ و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن،به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سر ِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: من این پسره رو دیدم! اون دفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد! و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد! سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت. پدر سا کت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم! و محمد جواب داد: چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد. عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای
اینکه کار را تمام کند، گفت: راستش منم که دیدمش، اصلا از رفتارش خوشم نیومد....
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•دوشݩبــــــــــــــــــہ
•26آبـــــــــاݩ1399
•30ربیعالاول1442
•16ݩـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
سالگردشهادتمهدیزینالدین
سالروزآزادسازیسوسنگرد
✦امامڪاظم؏ :
خشمکلیدهربدیاست.
٭مٺعلقبھ⇓
٭امامحســـــــݩمجتـــــبے؏
٭سیدالشهداحسیݩابݩعلے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰4روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰8روزتامیلادامامحسنعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاقاضےالحاجـاٺ|~
~|صــــدمرٺـــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#سلام_امام_زمانم 💚
بوینرگس میدهد
هرصبح
انگاری که یار
هر سحر
از کوچهی دلتنگیام
رد میشود
هرکه میخواند "فرج"را
تا سرآیدانتظار
شامل الطافِ
بیپایان ایزد میشود.
🦋 صبحت بخیر آقا 🦋
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
شخصی از کنار مرد ساده پوشی میگذشت که نان و نمک میخورد.
به او گفت:
«ای بنده خدا، از دنیا به همین مقدار رضایت دادی؟».
گفت: «من اشخاصی را میشناسم که از من نیز راضیتر هستند!».
گفت: آنها چه کسانی هستند؟
گفت: کسانی که در عوض آخرت، دنیا را برگزیده اند!.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
خدایا یاریم کن نگاهم
در این فضای مجازی
جز برای تو نبیند🤲
و انگشتانم جز برای تو
کلیدی را فشار ندهد🤲
اگر هیچکس هم نبینه
خدا میبینه
خدایی که شاهد و قاضیست🌸
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
دخترانه🌸
@dokhtaraane