eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه شنیدنی آیت‌الله فاطمی‌نیا ...🌱 🍃خوش‌به‌حال کسی‌ که چیزی رو انفاق کنه و چیزی رو نگه‌ داره! زیادیِ «مال» رو انفاق کنه و زیادیِ «سخن» رو نگه‌ داره!...🖇 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- آزادێِ معنوۍ يعنی آزادیِ فکࢪ از خرافاٺ و اوهام و آزادیِ اࢪاده از وابستگيهایِ حيواݩۍ ! (: + ڪلامِ اسٺاد . .🌱 دخترانه🌸 @dokhtaraane
Namaz04-48k.mp3
19.36M
فایل صوتی/سخنرانی با بیان استاد قسمت4️⃣ نماز، تنظیم کننده روح آدمی رعایت ادب، قدم اوّل نماز بی ادبی در میان مسیحیان اروپا گرفتن ادب از مسیحیان، ریشۀ جنایت های اسرائیل بی ادبی در میان مسیحیان آموزش بی ادبی در فیلم های غربی لزوم آموزش ادب به بچه ها بی ادبی، علت فروپاشی خانواده ها در غرب قانونی کردن بی ادبی به پدر و مادر در غرب ثمرات ادب وقتی که انسان کم می آورد کنترل کنندۀ هوای نفس لذت از زندگی ثمره ی ادب ورزی هنگام نماز دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۱ از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: باشه عزیزم! ما إنشاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید! صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟ و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: خدا بزرگه حاج خانم! إنشاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم! و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره! و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه! و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا برد و از ته دلش برایم دعا کرد: إنشاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! إنشاءالله به حق همین امام جواد عاقبتت رو ختم به خیر کنه! و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد. ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست ُ پر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم! و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند ته دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی هایی که خریده بود پر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان سر صحبت را باز کردم: مجید! میگن امام جواد مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟ برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: تو از کجا میدونی؟ همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سنی ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم! از حاضر جوابی رندانه ام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: خب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد شیرینی گرفتی، درسته؟ از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: چی میخوای بگی الهه؟ ادامه دارد... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 : جوانان مکرر برای تعالی روحی نصیحت میخواهند. چیزی که ازبزرگان شنیده ام یک کلمه است: پرهیز از گناه. توصیه دیگر انجام فرائض است؛ اصلی ترین فریضه هم نماز است؛ اول وقت و با حضور قلب و حتّی‌المقدور با جماعت. در اینصورت فرشته خواهید شد؛ از فرشته هم بالاتر. ۹۴/۴/۲۰ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🍃وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ... 🍃و در وجود خود شما (نیز آیاتی است)؛ آیا نمی‌بینید؟!...🖇 📚سوره ذاریات، آیہ۲۱ دخترانه🌸 @dokhtaraane
سلامــ غایــبِ همیشہ حـــــــاضـر!! 🍃🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
پیشاپیش حلــول ماهـ مبارکـــ رمضـــان رو خدمت همراهان همیشگی کانال سَلــوے تبریک عرض میکنم🌹 🍃پیـشنہاد پروفایلی😍 🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۲ ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتن ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟ و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: خب منم بهت جواب میدادم که همین مراسم های جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم! و بر عکس هر بار، این بار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی خب پس یه کاری کن که دلش شاد شه! از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش این چنین رابطه پر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: مگه نمیگی امام جواد گره های مالی رو باز میکنه، خب تو هم امشب به خاطر امام جواد گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن! هنوز نگاهش در هالهای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: الهه جان! من کجا و امام جواد کجا؟ حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم: خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی! که بالاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟ و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: خب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگی اش به این خونه وابسته اس! به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: حاج صالح بهت زنگ زده؟ کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا. که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!! به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: مجید جان! خب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم! از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با لحنی رنجیده داد: فکر میکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعا برام مقدور نیس! همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم! از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با کلامی شیرین تر ستایشم کرد: قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی! سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره! سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به خانه ام پناه آورده بود، تمنا کردم: مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه... ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹امام خامنه‌ای مدظله‌العالی : بزرگترین فسادها، فساد یک مسئول است که به وظیفه ی خودش عمل نمیکند و قوم و خویش بازی و گروه بازی و حزب بازی و امتیاز دهیِ بیجا و بی مورد و امثال اینها میکند. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 سلام علیکم و رحمه الله و برکاته آمد رمضان و مقدمش بوسیدم در رهگذرش طبق طبق گل چیـدم من با چه زبان شکر بگویم که به چشم یک بار دگر ماه خدا را دیدم حلول ماه مبارک رمضان بر همه شما عزیزان مبارک باد التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 قسمت ۱۶۳ مجید با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: نه! و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایمتر ادامه داد: من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سر این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکن! ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه قاطعیتش ته دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: پس نمیخوای امشب دل امام جواد رو شاد کنی؟ بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟ از اینکه نمیتوانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرپا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: بهم گفت به جان جواد الائمه در حق دخترش خواهری کنم! و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: یعنی تو به خاطر امام جواد قبول کردی که از این خونه بری؟ در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد قسم داد، دهنم بسته شد. و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: دهن منم بسته شد! *** عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن های مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرنا ک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود. چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃«رمضان» ، به چه معناست ؟ 🍃نکته اول : «رمضان» از ریشه «رَمَضَ»به معنای : شدت حرارت و گرما،است.در لسان العرب چنین آمده:«الرَّمَضُ‏ و الرَّمْضاءُ: شِدّةُ الحَرّ»(1)...🖇 🍃نکته دوم : رمضان در اصطلاح، نام نهمین ماه از ماه‌های قمری است.در علت نام‌گذاری این ماه به رمضان گفته‌اند: عرب ،ماه‏ها را با زمانى كه در آن واقع شوند نامگذارى كرده‏اند، رمضان در زمان شدت گرما بود؛ لذا این ماه به «رمضان» موسوم شد(2)...🖇 👈رسول خدا فرمود: 🍃«رمضان، ماه گناه سوزی است و خداوند در این ماه گناهان بندگانش را می‌سوزاند و می‌بخشد، بدین‌جهت این ماه، رمضان نامیده شده است»(3)....🌿 پی‌نوشت: 1. لسان العرب، ج‏7، ص: 160 2. مجمع البحرین، ج2، ص 223 3. مستدرک الوسائل، ج7، ص 484 دخترانه🌸 @dokhtaraane
روی کاغذ بنویسید : حسد ، بخل ، بدخواهی ، تنبلی ، بدبینی و ... "ماه رمضان فرصتی است که یکی یکی این بیماری ها را از بین ببریم." دخترانه🌸 @dokhtaraane
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🍃رمضان‌عجب‌ماهیست.‌.. 🍃خوابیدن‌مان‌عبادت‌حساب‌میشود،نفس کشیدن‌مان‌تسبیح‌خداست...(: 🍃یک‌آیه‌ثواب‌یک‌ختم‌قرآن‌دارد.‌.. افطاری‌دادن‌به‌یک‌نفرثواب‌آزادکردن‌یک اسیرداردوتمام‌گناهان‌رابه‌عبادت‌و‌توبه‌تو میبخشند...🖇 🍃وقتی‌خدا‌میزبانِ‌مهمانی‌شودمعلوم‌است سنگ‌تمام‌میگذارد...🖇 !' دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃قُلْ إِنْ تُخْفُوا مَا فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ۗ وَيَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ..... 🍃(ای پیغمبر) بگو: هر چه را در دل پنهان داشته و یا آشکار کنید خدا به همه آنها آگاه است و به هر چه در آسمانها و زمین است داناست، و خدا بر همه چیز تواناست.....🖇 📚آل_عمران۲۹ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام حسن عسکری علیه السلام می فرمایند: 🍃عبادت به نماز و روزه بسیار نیست، 🍃همانا عبادت اندیشیدن در کار خداوند است. 📚مستدرك الوسائل، جلد۱۱، صفحه۱۸۴ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃امام على (عليه‌السلام) فرمودند: 🍃كسى كه محبّت دنيا در دلش خانه كرده است، چگونه مدّعى محبّت خداست؟! 📚 غررالحكم | حدیث 7002 دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 امام خامنه ای : این فرصت را ، ماه رمضان در اختیار ما قرار داده که بتوانیم خودمان را شستشو بدهیم. این اشکها دل را شستشو میدهد همه این بیماریهای خطرناک، یعنی منیت ، کبر ،حسد ،تعدی ،در این ماه فرصت علاج پیدا میکنند. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 قسمت ۱۶۵ من با مرگ فاصله ای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بی اختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم. زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابان هایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم: بچه ام... بچه ام از دستم رفت... دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره... ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مرده به دنیا آمد. شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بالاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریه هایم اتاق را پر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد... و باز نفسم از شدت گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بی خبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سر مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بی تابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده. و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: علی کجا آقا مجید رو دیده؟ و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر... و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلا علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته! و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane