eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏆 #مسابقه_شماره_پانزده 📚 کتاب #قرآن_کتاب_مقاومت جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید 🔸https://survey.porsline.ir/s/lWyxMJq ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام است. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود #محتوا #سبک_زندگی #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
سبک زندگی جزء ۵.pdf
973.7K
📚 #بسته_محتوایی 📖 #سبک_زندگی جزء پنجم 🔰موضوعات: ممنوعیت دوستی پنهانی دختر و پسر/ پرهیز از نشر شایعات/ حفظ آبروی دیگران #محتوا #جزء_پنجم #دوستی_پنهانی #شایعه #حفظ_آبرو 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣#جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🏆 #مسابقه_شماره_سیزده 📚 کتاب #داستان_های_قرآن جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید. 🔸https://survey.porsline.ir/s/WSJORpq ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام می باشد. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود. #محتوا #داستان #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🏆 #مسابقه_شماره_چهارده 📚 کتاب #سبک_زندگی_قرآنی جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید 🔸https://survey.porsline.ir/s/sgdt7PQ ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام است. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود #محتوا #سبک_زندگی #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🍃يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ 🍃از شكم او شرابى رنگارنگ بيرون مى‌آيد كه شفاى مردم در آن است.... و صاحبان انديشه را در اين عبرتى است....🖇 📚نحل، ۶۹ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌿 🍃‍ راستش را بخواهید، ماه رمضان همه اش گرسنگی و تشنگی سحر تا افطار نیست، شیرینی صدای اذان موذن زاده ی اردبیلی؛ موقع افطار هم هست. 🍃لذت دور هم، جزء خوانی های هر روزه، پای قرائت های دسته جمعی حرم هم هست آن موقع که تو حواست نیست و قاری موقع خواندن ماجرای هبوط آدم بغض می کند و تو تازه چشمت به معنا ها می خورد و از لحن قاری دلت میگیرد. 🍃عطر نان تازه و بوی آش رشته و زولبیا و بامیه ی سفره ی افطار هم هست... شب بیداری ها و افتتاح خواندن ها هم هست. "بک یا الله" گفتن های پر از خواهش و تمنا، وقتی قرآن را به یک دست گرفته ای و دست دیگرت را روبه آسمان نگه داشته ای و توی دلت مدام به خدا می گویی که بهترین تقدیر را رقم بزند، روضه های شب بیست و یکم هم هست. اگر چه گرسنگی و تشنگی اش هم لذت پرهیزکارانه ای دارد. آدمیزاد برای خوب بودن حالش مگر چه میخواهد؟ 🍃دل را به خدا بسپار .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃فَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يَرَهُ.... 👈پس هرکس ذره‌ای کار نیڪ انجام دهد پاداش آن را می‌بیند. دنیا دارمکافات است، وقتی پرنده‌اے زنده است مورچه‌ها را می‌خورد و وقتی می‌میرد، مورچه‌ها او را می‌خورند. زمانه و شرایط درهر موقعی می‌تواند تغییر کند. در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمندتر است ...🖇 🍃یک درخت میلیون‌ها چوب ڪبریت را می‌سازد اما وقتی زمانش برسد فقط یڪ چوب ڪبریت براے سوزاندن میلیون‌ها درخت کافی است پس خوب باشید و خوبی ڪنید....🖇 دخترانه🌸 @dokhtaraane
بـٰاز هَـم مـیـل زیـٰارٺ ڪرده ایـم از راهِ دور نـیـٺ از مـٰا،قـصـداز مـٰا،رفـٺ وآمـد بـٰاشـمـٰا 🍃{اِنَّما جُعِلَتِ الْجَماعَةُ لِئَلاّ يَكونَ الاِْخْلاصُ وَ التَّوْحيدُ وَ الاِْسْلامُ وَ الْعِبادَةُ لِلّه اِلاّ ظاهِرا مَكْشوفا مَشْهورا؛} 🌱امام رضاعلیہ السلام میفرمایند: علّت تشريع نماز جماعت آن است كه اخلاص، يكتاپرستى، تسليم حق بودن و بندگى براى خداوند، آشكار و بى پرده و نمايان باشد....🖇 📚وسائل الشيعة، جلد ۵، صفحه ۳۷۲، حدیث ۹ 🌱 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام رضا عليه السلام می فرمایند: 🍃افطارى دادن تو به برادر روزه‏ دارت، فضيلتش بيشتر از روزه داشتن توست....🖇 🌱فِطرُكَ أخاكَ الصّائِمَ أفضَلُ مِن صيامِكَ... 📕الكافی, جلد 4, صفحه68 دخترانه🌸 @dokhtaraane
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان 🌸🌙 دخترانه🌸 @dokhtaraane
ششمین‌روزه‌وشش‌گوشھ‌وشش‌ماهه‌ی‌شاه... ماعجب‌معرکه‌اۍ‌باعددشش‌داریم :) ╭─┅═🌱🍃═┅─╮ ╰─┅═دخترانه🌸 @dokhtaraane🍃═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهَرَمِ! سَرَم رَفتِ تا... روسریَتِ نَرود حِجابِ شُما خوآهَرانِ کُوبَندِه تَر از خُونِ سُرخِ ما اَستِ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 رهبر معظم انقلاب: باید تصمیم بگیرید که گناه نکنید و وقتی تصمیم گرفتید، این کار بسیار آسانی خواهد شد. ماه رمضان، بهترین فرصت است که همه این را تمرین بکنند. دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۷ وحشتزده پرسیدم: چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! و دل بیقرار من دست بردار نبود که بالاخره اعتراف کرد: نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده. از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید: راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پر شده و به سختی حرف میزد: باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس. و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! بی آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلا ً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش به حال خودش نبوده، میگفت تقریبا یاعلی! یاعلی! میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره. حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی خبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هر چه میکردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده... و حالا بیش از خودم، بی تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم میشنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس میکردم: تو رو خدا به مجید چیزی نگو فعلا بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه، میخوام خودم بهش بگم... چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بیقراری ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پر مهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشی ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه میکردند. به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بالاخره گرداب گریه هایم به گل نشست و نه اینکه داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام. ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم: وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش... و حتی نمیتوانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأ کید کردم: عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه! که به اندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم: بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد. و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش میکردم و در دلم حقیقتاً با محبوبم سخن میگفتم: بهش بگو غصه نخور بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلا هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه. و دلم میخواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره. ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 اثر خیرات فرزند برای والدینی که از دنیا رفته‌اند! ره •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور بچه‌ها رو به مطالعه علاقه‌مند کنیم 🔸خیلی از ماها کتاب‌خون نشدیم چون والدین‌مون به زور می‌خواستن مجبورمون کنن که کتاب‌خون شیم! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۹ جگرم آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بالاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: چرا نهار نخوردی؟ و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دووم نمیاری! و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: دلم برای مجید تنگ شده... و ظاهرا عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: اتفاقا مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: دعا کن از صدام چیزی نفهمه! و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: بله؟ صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: سلام... و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: سلام الهه! حالت خوبه؟ عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟ به آرامی خندید و به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد: منم خوبم، با تو که حرف میزنم دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم! و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: منم صدای تو رو میشنوم آروم میشم... و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد! از درد دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور! و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش! و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید و گفت: الهه چیزی شده؟و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت و مجید ناله های نمناکی را حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: الهه تو رو خدا بگو چی شده؟... ادامه دارد .. دخترانه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹#امام_خامنه_ای : کسانی که قرآن و اسلام را به مسائل شخصی و عبادی و مانند اینها منحصر میکنند و انسانها را به گوشه‌نشینی [دعوت میکنند] قرآن را نشناخته‌اند... قرآن خودش را از چالشهای سیاسی و اجتماعی به هیچ وجه کنار نمیکشد و از مقابله‌ی با طاغوتها، با مستکبرها، با مُسرِفها، با ستمگران اجتناب نمیکند؛ همیشه در مقابل اینها ایستاده است. ۱۴۰۰/۱/۲۵ @serratt
🌹🌹 قسمت ۱۶۸ به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانه وارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوری اش میسوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پر میزد که آن درد و رنج، به دنیایی می ارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه ام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا الاقل این همه تنهایی را برایش زار بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگی ام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پر پر شد، دیشب تا سحر انقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بالاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبت هایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست نا سپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خا ک مصیبت نشاند. نگاهم زیر پرده ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم: خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟... و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه میکردم. ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: مجید چطوره؟ پا کت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: خوبه... و دل بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز سؤال کردم : خب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟ و میترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم: خبر داشت من اینجوری شدم؟ که عبدالله خودش را روی صندلی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه! سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده! و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پر شود ، صدای خودم به گریه بلند شد. ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
⚫️⚫️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ⚫️⚫️ الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ** أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (بقره:۱۵۷_۱۵۶) سرکار خانم فیض فرمانده پایگاه حضرت سکینه (س) با نهایت تاثر و تاسف درگذشت #همسر گرامیتان را تسلیت و تعزیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن مرحوم رحمت و مغفرت واسعه و برای شما و خانواده محترم صبوری و شکیبایی مسئلت می‌نماییم. خداوند او را مورد لطف و رحمت خویش قرار دهد... 🖤🖤 معاونت تعلیم وتربیت ناحیه سمنان ☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 صالحین ناحیه سمنان 🆔🆔🆔 @salehinsemnan 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🍃مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ..... 🍃که خدای تو هیچ گاه تو را ترک نگفته و بر تو خشم ننموده است (چهل روز بر رسول وحی نیامد، دشمنان به طعنه گفتند: خدا از محمد قهر کرده. این آیه رد بر آنهاست)....🖇 📚سوره ضحی/آیه۳ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند: ‌ 🍃ای گروه جوانان! ازدواج کنید! اگر نمی‌توانید، روزه بگیرید که روزه مهارِ شهوت است....🖇 🍃یَا مَعْشَرَ الشَّبَابِ عَلَیْکُمْ بِالْبَاهِ فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِیعُوهُ فَعَلَیْکُمْ بِالصِّیَامِ فَإِنَّهُ وِجَاؤُهُ🍃 ‌ 📚کافی، جلد۴، صفحه۱۸۰ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا..... 🍃و غذای (خود) را با اینکه به آن علاقه (و نیاز) دارند، به «مسکین» و «یتیم» و «اسیر» می‌دهند!...🖇 📚سوره مبارکه انسان، آیه۸ دخترانه🌸 @dokhtaraane
لطف‌خدابیشترازجُرم‌ماست نکتهـ‌ۍسربستھ‌چهـ‌دانی؟خموش دخترانه🌸 @dokhtaraane