eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_624599377117184112.pdf
447.5K
📜 متن جزء ۲۳ قرآن کریم دخترانه🌸 @dokhtaraane
تندخوانی جزء۲۳ - معتز آقائی.mp3
4.03M
✅صوتی جزء بیست و سوم قرآن کریم به صورت تندخوانی و کم حجم 🎤 استاد معتز آقائی دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای کسی که شنیدن مطلبی او را از شنیدن مطلب دیگر باز ندارد... 🍃🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃دنیا فریب می‌دهد و ضرر می‌زند و می‌گذرد، انسان توسط دنیا فریب می‌خورد و آسیب می‌بیند، انسان فریب دنیا را می‌خورد و دنیا مقصر نیست. 🎙آیت الله مصباح یزدی 🌿🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
📸 یکی از تصاویر قشنگ این شب‌ها 🌺 با آرزوی سلامتی برای همه بیماران 🆔 @bonyyad
🌹🌹 قسمت ۱۸۵ نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیبایی دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرت بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: الهه خانم! بیداری دخترم صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: ببخشید بیدارت کردم! سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: الان خسته ای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن! و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ آبپز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کردهِ بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم: دست شما درد نکنه حاج خانم! کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: بخور مادرجون! بخور نوش جونت! و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش! ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: شما میدونید همسرم کجا رفته؟ از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن. سپس به آرامی خندید و گفت : اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره! از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا میداند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم! سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: حالم خوبه حاج خانم! دستم را گرفت و وادارم کرد روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: مادرجون! تازه یه هفته اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی! سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن! و من در این مدت به قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده ایم. ادامه دارد ... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 : هيچ دعايی بی‌استجابت نيست. استجابت به معنای اين نيست كه خواسته انسان حتما برآورده شود. استجابت، توجه و التفات خداست؛ ولو آن خواسته‌ای كه داريم تحقق هم پيدا نكند؛ اما همين «يا الله» شما بی‌گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🌿•°•°• از خاکِ خودت محافظت کن، غزّه!    از این‌همه گل مراقبت کن، غزّه! تا لحظۀ زیبای شکفتن در خون    با جان و تنت مقاومت کن، غزّه! 🌱 دخترانه🌸 @dokhtaraane