فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب اصلح/قسمت چهارم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۲
مجید گفت:خیالت راحت باشه! که راننده،اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: بفرما داداش! رسیدیم! تاکسی مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این در سفید همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه ، طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر در ورودی خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیبایی خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم علیه السلام عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی حاج آقا که میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی توجه به اصرارهای مجید، با گفتن یا الله! وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خا ک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملا مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می اومدم سر خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: حاج خانم و دخترم هستن. و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید! و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: خیلی خوش اومدید! بفرمایید! ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماه ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محو این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سر صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃امامحسـنعلیهالسلام فرمودند:
👈مکارماخـلاق دهچـیز اسـت:
🌱راستگویی
🌱نومیدی راستین از غیر خدا
🌱بخشش به نیازمندان
🌱خوش خلقی
🌱پاداش در برابر خدمات دیگران
🌱پیوند و رفت و آمد با خویشاوندان
🌱 حمایت از همسایه
🌱توجه بهحقوق دوستان
🌱مهماننوازی
🌱ومھمتریناینھا شرموحیا است..؛
📚تاریخیعقوبی؛ جلد۲؛ صفحه ۲۱۵
#درمحضرکریم
#مکارماخلاق
#شبمتحولشدن
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌿
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند،
باید غبار صحن تو را توتیا کنند...
"هوهو"یِباد نیست که پیچیده در رواق،
خیل ملائکند ،"رضا یا رضا"کنند....!
#چهارشنبہهاےامامرضایی
#دلتنگحرم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
بچه ها می دونستید
اگه حواسمون به حرف زدنمون نباشه ممکنه حرفی بزنیم که برامون مشکل درست بشه؟
📒 برگرفته از حکمت ۶۰ #نهج_البلاغه
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹 نوجوانانه (۲)
هر چیزی که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست داشته باش و هرچیزی که برای خودت دوست نداری برای دیگران هم دوست نداشته باش.
💌 بخشی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
🌸 #نوجوانانه
🌱 #فرزندان_علی
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۴
ادامه دادم ؛ هشت ماهم بودم، ولی مرده به دنیا اومد... دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پرپر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بی پروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی! و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده ام گریه میکردم تا بالاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سر سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلا ً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم علیه السلام میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باور نکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل های عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن. که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد: من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین! ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد: شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم. و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: خوبی الهه جان؟ و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: خیلی خوبم! خیلی خوب! و چقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: خدا رو شکر!
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۳
حاج آقا گفت از امشب این خونه در اختیار شماس! نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از ته چاه در می آمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: آخه حاج آقا... و حاج آقا رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا! و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!! به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه علیه السلام ،غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: چرا انقدر سبک بال اومدید؟ مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه ای که قبلا زندگی میکردیم. و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: خب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف! که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟ و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد: بفرمایید! بفرمایید داخل! که بالاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتا بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟ سرم را پایین انداختم که حقیقتا حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: چیه مادر جون؟ چراگریه میکنی؟ حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: چیزی نیس، حالم خوبه. ولی حاج خانم با تجربه تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم! و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: یه هفته پیش بچه ام از بین رفت... و حالا برای نخستین بار بعد از ، از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: بچه ام دختر بود ...
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
┈•꧁حیات༼﷽༽انسانی꧂•┈
🔰 دستورالعملی برای شب ۲۳ ماه مبارک رمضان:
🔻 علامه حسن زاده آملی «حفظهالله» میفرماید:
یکی از مشایخم رضوان الله تعالی علیهم از شیخ خود این دستور را حکایت فرمود که:
من قال فی اللیله کح من بعدد طیهار
یا طُهرُ یاطاهِرُ یا طَهورُ یاطَیهورُ یا طَیهار
ساجدا نزلت علیه الملائکه و طهرته تطهیرا (مجرب جدا) باید به معنی نزول ملائکه توجه داشت.¹
🔻 همین دستورالعمل به نقل از علامه سید محمد حسین طهرانی (ره):
من قال لیله ثلاث و عشرین من شهر رمضان ساجدا ماتین و خمسه عشرین مره یا طهر یا طاهر یا طهور یا طیهور یا طیهار نزلت علیه الملائکه و طهرته تطهیرا.
شب ۲۳ ماه مبارک رمضان نیمی از شب که گذشت در حالی که شخص نه گرسنه و نه از زیاد خوردن سنگین باشد، با وضو رو به قبله، سر بر سجده گذاشته و این ذکر را ۲۲۵ بار تکرار نماید:
یا طُهرُ یاطاهِرُ یا طَهورُ یاطَیهورُ یا طَیهار
وقتی این ذکر گفته میشود ملائکه نازل میشوند و در همان حالی که سر بر سجده دارد با آب رحمت الهی جان و وجودش را از غبار معاصی و کدورت توجه به عالم کثرت میشویند و به طهارت باطنی و درونی راه پیدا میکند، ان شاءالله.²
#سیر_انسانی
#شب_قدر
__________
📚 منبع :
۱- علامه حسن حسن زاده آملی - هزار و یک نکته - نکته ۷۹۲
۲- علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی- مطلع انوار –جلد ۲- صفحه ۱۱۴
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
🌷 جهت آغاز «تحول انسانی» همراه شوید.
🇮🇷 @hayate_ensani
❤️ای نگهدار آن كه از او نگهداری جويد.
🍀يَا عَاصِمَ مَنِ اسْتَعْصَمَهُ
📙دعای جوشن کبیر، فراز 30
💙خدای من در میــآن این همـه چشم...
نگاهِ تو مرا بی نیاز می سازد از هر نگآهی...
#جوشن_کبیر
#دعا
دخترانه🌸
@dokhtaraane
تندخوانی جزء۲۳ - معتز آقائی.mp3
4.03M
✅صوتی جزء بیست و سوم قرآن کریم
به صورت تندخوانی و کم حجم
🎤 استاد معتز آقائی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
ای کسی که شنیدن مطلبی او را از شنیدن مطلب دیگر باز ندارد...
🍃🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃دنیا فریب میدهد و ضرر میزند و میگذرد، انسان توسط دنیا فریب میخورد و آسیب میبیند، انسان فریب دنیا را میخورد و دنیا مقصر نیست.
🎙آیت الله مصباح یزدی
🌿🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۸۵
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیبایی دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرت بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: الهه خانم! بیداری دخترم صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: ببخشید بیدارت کردم! سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: الان خسته ای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن! و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ آبپز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کردهِ بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم: دست شما درد نکنه حاج خانم! کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: بخور مادرجون! بخور نوش جونت! و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش! ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: شما میدونید همسرم کجا رفته؟ از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن. سپس به آرامی خندید و گفت : اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره! از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا میداند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم! سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: حالم خوبه حاج خانم! دستم را گرفت و وادارم کرد روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: مادرجون! تازه یه هفته اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی! سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن! و من در این مدت به قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده ایم.
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
هيچ دعايی بیاستجابت نيست.
استجابت به معنای اين نيست
كه خواسته انسان حتما برآورده شود.
استجابت، توجه و التفات خداست؛
ولو آن خواستهای كه داريم
تحقق هم پيدا نكند؛
اما همين «يا الله» شما
بیگمان لبيكی به دنبال خواهد داشت.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌿•°•°•
از خاکِ خودت محافظت کن، غزّه!
از اینهمه گل مراقبت کن، غزّه!
تا لحظۀ زیبای شکفتن در خون
با جان و تنت مقاومت کن، غزّه!
#آزادیقدسخونبهایت
#رمضانمحوروحدتاسلامی
#بهیادحاجقاسم🌱
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃امام على عليه السلام می فرمایند:
🍃دنيا شگفت است
و شگفت تر از آن غفلت ما در آن است.....🖇
👈العَجَبُ هُوَ الدّنيا، و غَفلَتُنا فيها أعجَبُ...
📚ميزان الحكمه، جلد7، صفحه66
#عکسنوشتہ
#دنیا
#غفلت
دخترانه🌸
@dokhtaraane