eitaa logo
خادم الحسین🇵🇸
61 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
بسم رب الحسین . باید از تاریخ بگوییم تا جاۍ جلاد و شھید عوض‌ نشود ! __ ‌__ جهت پرسش و صحبت ... @bent_zeinbb313 _____________________ • انتشار دهنده باشید ، ممنونیم . ____________________
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عشق به وطن، کشورها آباد میشود. 🇮🇷 (امیرالمومنین علیه السلام) @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 سرود ای ایران ای مهد عاشقان ... #دهه_فجر @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥غافلگیر شدن #علی_انصاریان از حضور مادرش در برنامه تلویزیونی ◾️سلطان مربیها #مادر @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از بارش شدید باران در کربلای معلی از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا @dokhtaran_chadory
🌺 کاش مانند این شهید مهربان باشیم... از همان کودکی لباس‌های اضافی رو برمی‌داشت و به عشایر می‌داد. می‌گفت: مادر! شما که بیش از دو تا چادر نیاز نداری. یکی برای داخلِ خانه ، یکی هم برای بیرون؛ مابقی‌اش رو ببخش ... نیمی از هفتـه درس می‌خـوانـد ، نیمی رو کار می‌کـرد، درآمدش رو هم صرفِ کارهای خیر و خـداپسند می‌کرد... . 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محسن خسروی 📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۴ ، صفحه ۹۲ @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. 🔺لحظاتی دیده نشده و خاص از زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی @dokhtaran_chadory
📝روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم 🔺پنج‌شنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق ✍ساعت ۷ صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند. ساعت ۸ صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... ساعت ۱۱:۴۰ ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! ساعت ۳ عصر حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... ساعت حدود ۹ شب حاجی از بیروت به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسید بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته! بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد ساعت ۲ صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. 📚راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیایش صبحگاهی...🌸🌿 ✨خدایا...! 🌸من گمشده دریای متلاطم روزگارم 🕊و تو بزرگواری! ✨خدایا! 🌸تا ابد محتاج یاری تو 🕊رحمت تو 🌸توجه تو 🕊عشق تو 🌸گذشت تو 🕊عفو تو 🌸مهربانى تو... 🕊و در یک کلام "محتاج توام"... 🌸دعای هر روز 🕊اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً ✨خداوندا... 🌸آخر و عاقبت کارهاے ما را 🕊ختم به خیر کن آرامش نصیب لحظه هاتون...🙏 @dokhtaran_chadory
#یا_رسول_الله_ص🌺 تا داشتہ ام فقط تو را داشتہ ام با نام تـو قد و قامٺ افراشتہ ام بوے #صلــواٺ مےدهد دستانم از بس كه گل محمدے كاشته ام روزتون معطر به ذکر شریف صلوات بر محمد وال محمد🌸 @dokhtaran_chadory
🌷تقدیم به دوستان مهربان 🌷ای دوست 🌷دعایت میکنم هر دم 🌷به عطر میخک و مریم 🌷الـهی در دلـت هرگز 🌷نباشد غصه و ماتم 🌷الهی .... شاد باشی و خندان 🌷دوشنبه تون بخیر @dokhtaran_chadory
برای پدر و مادر شهید لقمه میگرفت میگفت من را به عنوان پسر خودتان قبول کنید @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جشن #دهۀ_فجر را به زندگی بچه‌ها بیاورید! 🔹آیت الله حائری شیرازی @dokhtaran_chadory
#چــــــــادرانہ 🌺 |✿|ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے♥️]° |✿|لُطفِ مآدَرَش اَستـْ" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم. @dokhtaran_chadory
🌻 #چادرانه بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز #چادر را الک کرد.. و امروز دارد #چادری‌ها را الک می کند! بانوی #چادری دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی..! :)🖤 @dokhtaran_chadory
یک خانم مدیر پسرش را برای نماز صبح صدا کرد ولی بیدار نشد ،پس از پایان نمازش باز اورا صدا زد ،بیدار نشد 🌹خانم مدیر به محل کارش رفت و پسرش را برای رفتن به دانشگاه بیدار نکرد .. ⏰ ساعت 9صبح پسرش امتحان داشت ساعت 9و نیم که بیدار شد با مادرش تماس گرفت گفت: مادرم به امتحان نرسیدم ،چرا بیدارم نکردی ؟!! 🔷 گفت :به خدا وقتی دیدم در امتحان آخرت مردود شدی امتحان دنیا دیگر برایم اهمیت نداشت .. @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 وسطِ عملیات زیرِ آتش فرقی‌ براش‌ نداشت اذان‌ که میشد می‌گفت: من میرم موقعیتِ الله..:) @dokhtaran_chadory
😻🌿 ڪاݩال فࢪشݓگاݩ زمێنێ @dokhtaran_chadory
❤️ قشنگه بخونید❤️🍃 یه موتور گازی داشت... که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میومد مدرسه و برمیگشت. یه روز عصر... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت! رسید به چراغ قرمز🚦 ترمز زد و ایستاد✋🏼 یه نگاه به دور و برش کرد... و موتور رو زد رو جک رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر... نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب😐 اشهد ان لا اله الا الله... هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید... و متلک مینداخت😒 و هرکی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد😳 که این مجید چش شُدِه؟! قاطی کرده چرا؟! خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت...😊 و گفت : "مگه متوجه نشدید❓ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود👰 و آدمای دورش نگاهش میکردن... من دیدم تو روزِ روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌ به خودم گفتم چیکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه... دیدم این بهترین کاره!👌🏼 همین❕✌️🏼 📝برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟ @dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستان کوتاه📚 ⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️ 🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. 🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد . شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. 🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. 🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. 📚 خزینةالجواهر ص 612 @dokhtaran_chadory
🔴قرمز و آبی🔵 در جبهه !😂😂 سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند: پرسپوليس هورا، استقلال... داوود اميريان، از نويسندگان توانمند ادبيات مقاومت است. نويسنده اي كه در بخش طنز دفاع مقدس از خود آثار فاخري به جاي گذاشته است. بيان اين خاطره به‌معناي حمايت از تيم خاصي نيست؛ بلكه بازگو‌كردن خاطره طنزي است كه ما را به ياد شادي‌هاي زمان جنگ بيندازد:  شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم مي‌شدند. من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نمي‌زديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيم‌هاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعواي‌مان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي. يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري مي‌خوانديم و از تيم‌هاي مورد علاقه‌مان حمايت مي‌كرديم كه بحث‌مان جدي شد. علي زد به پروين و يك نفس گفت:  ـ شيش، شيش، شيش تايي‌هاش!  منظور او از حرف، يادآوري بازي‌اي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.  حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هي فكر مي‌كردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.  ديگر داشتم رسماً گريه مي‌كردم كه يك هو ديدم بچه‌ها مي‌خندند و هياهو مي‌كنند. از سنگر آمدم بيرون و اشك‌هايم را پاك كردم. يك‌هو شنيدم عده‌اي با لهجه فارسي‌دار شعار مي‌دهند كه:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.  دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجه‌دار عراقي پريد پايين و بغلم كرد. تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خنده‌كنان گفت: مي‌بيني اكبر، حتي عراقي‌ها هم طرفدار پرسپوليس هستند!  هر دو غش‌غش خنديديم. عراقي‌ها كه نمي‌دانستند دارند چه شعاري مي‌دهند، با ترس و لرز همچنان فرياد مي‌زدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ! 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲 @dokhtaran_chadory