eitaa logo
خادم الحسین🇵🇸
60 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
49 فایل
بسم رب الحسین . باید از تاریخ بگوییم تا جاۍ جلاد و شھید عوض‌ نشود ! __ ‌__ جهت پرسش و صحبت ... @ya_Zahra1183 _____________________ • انتشار دهنده باشید ، ممنونیم . ____________________
مشاهده در ایتا
دانلود
#یادی_ازقهرمان_سوسنگرد (به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. #شهید ابوالحسن حق نگهدار #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس🌹 #نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید @dokhtaran_chadory
#دعوت_به_نماز 💟 خیلی ‌ها با فرمانده لشکر کار داشتند؛ ولی نمی ‌توانستند در ساعت مشخصی او را پیدا کنند. مسئولیت او طوری بود که وقت بیکاری نداشت. بیکاری که نه، اصلاً فرصت نبود اگر کسی با او کاری دارد، به ‌راحتی بنشیند و با فرمانده خود صحبت کند. 🌼 فرماندهیِ لشکر کاری سخت و پیچیده بود. از طرفی فرمانده لشکر، فرمانده لشکر اسلام بود و باید به رسم مسلمانی، ارتباطش با زیردستان را تقویت می کرد و در هر فرصتی گامی برای خدمت به آنان برمی داشت. 💟 برای حل این مسئله، ابتکار جالبی از خود نشان داد. نیم ساعت قبل از #اذان به #مسجد می رفت و می ‌نشست؛ این‌گونه هرکس با او کاری داشت می دانست اگر هیچ‌جا دستش به فرمانده لشکر نرسد، نیم ساعت قبل از نماز می ‌تواند او را در مسجد پیدا کند و به ‌آسودگی حرفش را با وی در میان بگذارد. 🌼 این ابتکار سردار #شهید #محمود_کاوه ، علاوه‌ بر آنکه قدمی در راه رفع مشکلات و رسیدگی به امور زیردستان محسوب می شد، روشی غیرمستقیم برای جذب دیگران به مسجد بود و باعث می شد توفیق #نماز_جماعت نیز عاید دیگران شود. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 22. #الگوی_خودسازی @dokhtaran_chadory
#آدرسےقبل_شهــادت توےسنگــر با او و چند تای دیگه از بچه ها نشسته بودیم .😊 یکی از بچـه های #بسیجـی وارد شد. پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید. مثل بقیه جوانترها شیــفته فرهاد شده بود و نشــانی منزل او را میخواست.☺️ فرهاد مکــثی کـرد و سرش را بالا آورد و گفت : - شما لطــف دارین ! ما در خدمتــتون هستیــم . خیابــونای #شیرازو بلدی؟ - بلـــــــــه... - سوار ماشـــین که شدی میگی #دارالرحمة ، قبرستون جدید . . . صدای خنده بچه ها جوان را گــیج کرده بود.😂 فرهــاد #پیـشانــی جوان را بوسید و گفــت: بنــویس ڪاکو ... برای مزاح بود ... بنویــس :✍ دارالرحمة ، قطعـــه #شهدا ، ردیف ... ، پلاک ... بسیجی جوان رفت. روزها گذشت . بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت ، حسین رفت ، فرهاد هم رفت ... جنازه او را از سردشت آوردند و شوق و شورش را به آرامگاه ابدی اش در دارالرحمة سپــردند. وقتــے به شـــوق ‌#زیارت مزار او به راه افــتادم ، یڪ نفر زودتر از من به آنجا رسیده بود ، هــمان بسیجی جوان #نشانے را درست آمده بود.😭 #شهید فرهاد شــاهچراغی #شهدای_شیراز #ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷 🍃🌷🍃🌷 @dokhtaran_chadory
🌷تشنگی و محاصره طاقت ما را بریده بود. همه چیز داشتیم جز آب و یک راه ارتباطی اَمن به عقب. یک قطره آب هم نداشتیم، نه برای نوشیدن نه برای وضو. دشمن هم که وضع ما را می دانست در انتظار تسلیم شدن ما بود. هشتاد، نود نفر بودیم. جعفر با صدای سوزناکش زیارت عاشورا میخواند. همه از گرما در سینه خاکریز سر به زمین دوخته بودیم که از گرمای آفتاب خلاص شویم و به صدای حزن انگیز جعفر گوش میدادیم. زیارت عاشورا که تمام شد، بلند شد. همه را دور خودش جمع کرد و گفت: برادران از شما می خواهم در این ساعات سخت، یاد خدا را فراموش نکنید. همه به یاد لب تشنه امام حسین(ع) و یارانش باشید. دیگر سخنی نگفت. نشست روی زمین و پوتینش را در آورد. دو کف دستش را روی زمین که هرم گرما از بلند می شد کوبید و بعد روی پیشانی و پشت دست ها کشید. بعد به نماز قامت بست. بجز چند نفری گه نگهبانی از خط را به عهده داشتند، همه تیمم کرده و پشت سر جعفر به نماز ایستادیم. نماز که تمام شد خنکی سایه ای را روی سر خود حس کردیم. سر به آسمان کشیدیم. در آن فصل گرما، ابری سیاه روی سر ما آمده بود و چند دقیقه بعد در کمال ناباوری، دانه های کوچک و سرد تگرگ روی سر ما باریدن گرفت! 🍃🌷🍃🌷 #شهید محمدجعفر صادقی #شهدای_فارس @dokhtaran_chadory
#تلنگر 🌀 رفیق براے #شهیـــد 🌷شدن ... #هنـــر لازم استــــ ❗️ #هنــرِ⇜رد شـدن از سیـم خـاردارهای نفـس #هنـرِ به⇜ خدا رسیدن #هنـرِ ڪشتن⇜ نَــفس #هنـرِ⇜ تَهذیب تا هنــــرمند نشـی... شهیـــد نمۍشـۍ.. #تلنگر @dokhtaran_chadory
#سیــره_شهــدا 🌸اعــتقاد عجــیبی به #حدیث_کـسا داشـت. محال بـود روزے از روزهاے جبهه بگذرد و شیخ حدیث کسا را نخواند. بیشتــر هم به خاطــر محوریتی که #حضــرت_زهــرا (سلام الله علیها) در این حدیـث دارد. آنقدر شــیخ در توسلاتش نام حضرت زهرا را می آورد که آوردن نام ایشان، نام حضـرت زهـرا را هـم در ذهن می آورد. جالب ایـنکه روز #شهــادت حضــرت زهــرا، با تیــرے در گلــو و پهلــو در حالےڪه یا زهـــرا و یا حسیــن ع می گفت #شــهید شد. در وصیتش نوشــته بود : دوست دارم مثل #حضرت_زهـــرا(س) بے نشان باشم. ده ســــال در غربت بی نشان افتاده بود و مفقودالاثر بود.. 🌷🌷🌸🌷🌷 #طلبه_شهیــد علیــرضا نجف پور(شیخ نجفی) #ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌷 @dokhtaran_chadory
#روی_دست_دنیا_باد_کرده‌ام از سفر مشهد به تهران که برگشتیم، حسن‌آقا گفت: « #حاج_همت به ما دستور داده که نیروها را به پادگان دوکوهه برگردانیم.» پرسیدم: «پس دیگر به پادگان الله‌اکبر برنمی‌گردیم؟» گفت: «چرا. فعلاً قرار است خانواده‌ها همان‌جا بمانند، چون توی پادگان دوکوهه، خانه سازمانی نداریم.» بعد به اتفاق هم‌، راهی اسلام‌آباد غرب شدیم. در طول راه حسن کمتر حرف می‌زد و بیشتر ساکت بود. احساس کردم این مردِ سر به تو و ساکت، آن حسن‌آقای همیشگی نیست. دلم را به دریا زدم و از او پرسیدم: «حسن‌آقا؛ مگر کشتی‌هایت غرق شده‌اند؟ چرا این‌قدر پریشانی؟» گفت: «توی این عملیات [والفجر ۴] هم، چند نفر از بهترین دوستانم شهید شدند و من کمافی‌السابق، سُر و مُر و گنده روی دست دنیا ✨ اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک #زیات_حضرت_زهراسلام_الله 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَباد کردم.» گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ هرچه که خواست خدا باشد، همان اتفاق می‌افتد. گفت: «حیف است آدم این‌قدر زحمت بکشد، امّا به آرزویش نرسد.» گفتم: «مگر آرزوی تو چه هست؟» گفت: «آرزو دارم #شهید بشوم و جنازه‌ای از من، به دست شما نرسد.» برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی #معشوق_بی_نشان ؛ سرگذشت‌نامه‌ی سردار جاویدالاثر #شهید_حسن_زمانی فرمانده دلیر و عاشورایی #گردان_حمزه از #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله‌‌‌‌‌‌‌‌‌ﷺ که در عملیات بزرگ خیبر به #شهادت رسید و هم‌چنان پیکر پاکش در #طلائیه مفقود است و به وطن بازنگشته است...🌷🕊 #الگوی_خودسازی @dokhtaran_chadory
⭕️ قبل از سفر #شهید حسن ایرلو به یمن به عنوان سفیر، سردار سلیمانی به خانواده‌ ایشان گفته بود حاج حسن در این سفر شهید خواهند شد آیا با سفر ایشان مخالفتی ندارید؟ ما کجائیم، اینها کجا ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ………‹🌹🍃࿐›……… @dokhtaran_chadory
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این سخنان رو تا کنون از قاسم سلیمانی نشنیده اید.... حتما @dokhtaran_chadory
🔰روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم ♦️پنج‌شنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق ساعت ۷ صبح ✍️با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم،هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ♦️ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند. 🔹ساعت ۸ صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند ، دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. ♦️گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . 🔹آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... ♦️ساعت ۱۱:۴۰ ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! 🔹ساعت ۳ عصر حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... ♦️ساعت حدود ۹ شب حاجی از بیروت به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسید بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم 🔹حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ♦️ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد ساعت ۲ صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. «در آن نوشته بود مرا پاکیزه بپذیر» ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ………‹🌹🍃࿐›……… @dokhtaran_chadory
🔰 وقتی شهید احمدی روشن خواب رهبر انقلاب را دیده بود 👈 وقتی در دیدار خانواده شهید احمدی روشن، رهبر انقلاب قرآنی را به همسر شهید اهدا کردند، او قرآن را گرفت و آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپه‌ای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟ همسر شهید جواب داد: ۲۰ روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شب‌هاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش! و رهبر قول داد... 🖥 بخشی از روایت حضور در منزل در سال١٣٩٠ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ………‹🌹🍃࿐›……… @dokhtaran_chadory