🌱🌿❣
#طنز_جبهه😄😄
#گچ_پژ 🤭😅
اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن🚶♂ نداره
يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش🏃♂ كرد
مامور عراقے👮♂ تا ديد اومد
در حالي ڪه خودڪار✏️ و ڪاغذ📋 دستش بود
براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤭
رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ 🙄
باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست☹️
ول ڪرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤪
ღ یقیناً ڪُلُه خَیرღ
🌷🌷🌷🌷🌷
#طنز_جبهه
☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫
دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳
و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳
صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰
شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞
....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)
دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑
و بعد شهادتین رو خوند.😥
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها.
همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔)
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶....
حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂
#طنزجبهه
#طنز_جبهه😂🤣
عـراقـے سـرپـران😱
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم😢
بس که گفته بودند ممکن است موقع
حرکت به سوی مواضع دشمن ، در دل
شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان
🧔🏻 را با سیم مخصوص از جا بکنند
دچار وهم و ترس شده بودم😨
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی
که مثل مار 🐍 در دشتی میخزید جلو
میرفتیم
جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر
کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند
کم مانده بود از ترس سکته کنم فهمیدم
که همان عراقی سرپران است😬
تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم
با قنداق سلاحم🔫 محکم کوبیدم توی
پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم🏃♂
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد
در خط بودیم که فرمانده گروهان مان
گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده😳
معلوم نیست کدام شیر پاک🍼 خوردهای
به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان
اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه
بیمارستان شده 🚑
از ترس صدایش را در نیاوردم🤭 که آن
شیر پاک خورده من بوده ام 🤪🤨
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده 😂😂😂😂
*شادی روح شهدا صلوات*🌸
#آسیدعلےعشقمونہ
🔖گـچ پـژ
اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم.😂
#طنز_جبهه😃
#یکمبخندیم😂
@dokhtaran_chadory
#طنز_جبہہ 😅
پسرخاله زن عموی باجناق🤔
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره💣 هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر ⛺️آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض😢 گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود😔. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😳
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،😎 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😌خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم 😁والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅
@dokhtaran_chadory
#طنز_جبهه😂🤣
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
«سلامتى خداى مهربان صلوات».
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚