•🌱•
.
- چقدر از مردن میترسیدند
چقدر شیفته شهادت بودن
رفقا یه خاطره ایی یکی میگفت
که از خاک شلمچه اوردم
مادرم عصبانی شد
گفت این خاکا شیمیایی ان و فلان
ریخت خاکو تو باغچه
و درخت سیبی که سالها میوه نمیداد
اون سال سیب هاش عطر گل محمدی میدادن
گریه میکرد
سیباهارو بغل میگرفت و میخوابید
رفقا !
بوی سیب عطر حرم :)
الٰلّٰهُمَ اَرْزُقْنٰا زیّٰارة الْحُسَیْن 🌱
رو به صحنت
سجده کردم ؛
مُهرِ تربت خیس شد
بوی خاک کربلا هم گریه در میآورد
#امیریحسینونعمالامیر
#خاطره
✍در پادگان منطقه حلب در حال آموزش بودیم که دیدیم دو تا ماشین کنار ما نگه داشتند. حاج قاسم اولین نفر از اتومبیل پیاده شد. شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچه های فاطمیون هم با حاجی عکس یادگاری میگرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهره زیبای سردارم بودم.
چشمش به من خورد. جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه جوان تر بودم.
حاجس منو صدا زد گفت: بیا نزدیک! رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید.گفت:《ماشالله با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟!》فقط مات چهره نورانی و پرصلابتش شده بودم. حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای فاطمیون داشت. همانطور که بچه ها هم از صمیم قلب عاشقش بودند..
👤راوی:حسن قناص (رزمنده فاطمیون)
[ حال زندگی
وقتی خوب میشه
که اول هوای امامزمانت رو داشته باشی
یعنی اینکه به عشقش کمتر گناه کنی..! ]