🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو( فصل دوم ) 📝 #مروریبرفصلاول (۱) با هم خواندیم داستان نوجوان ۱۶ س
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #مروریبرفصلاول (۲)
با پشت سر گذاشتن روزهای متوالی،
مسلم که روحیه ی حق گرایی را تا حدودی در وجود خود بیدار نگه داشته بود،
به سبب عنایت خاص امام زمان (عج)
و محبت و توجه مسئول حوزه علمیه،
پس از گذشت روزهای بسیار و با مطالعات و مناظرات طولانی با اساتید و علمای شیعه، در حرم امام رضا علیه السلام، به مذهب شیعه مشرف می گردد...
مدتی بعد پس از ابتلا به بیماری رنج آور سرطان، به طریق معجزهآسایی شفا یافته
و علیرغم میل خود برای مبارزه با داعش و پیوستن به مدافعان حرم، به توصیه ی مسئول حوزه، برای مبارزه با وهابیت به کشور خود باز می گردد.
در ابتدای امر همشهریان و علمای دینی وهابی
که از مجاهدت علمی و دینی وی در اوایل جوانی و سفر سختش برای حمایت از دین ساختگی خود، بسیار متاثر و خرسند بودند
و وی را یک مجاهد علمی می دانستند،
مجلس پرسش و پاسخی ترتیب داده تا بار علمی روحانی جوان را بیازمایند.
در روز مناظره، مسلم که می دانست
با آموزه های شیعی خود که تازه کسب نموده بود و هوشمندی بزرگان وهابیت،
حتما به شیعه شدن وی پی خواهند برد و او را اعدام خواهند کرد، غسل شهادت کرده و راهی شهری می شود که برای وی مراسم را ترتیب داده بودند.
مسلم، پس از مدتی پرس و جو، راه را گم کرده و در شهری که برای مناظره دعوت شده بود سرگردان می شود.
شب هنگام، پس از مراجعت به منزل در حالی که با آغوش باز خانواده مواجه است،
متوجه می شود مدد الهی، معجزه را برای چندمین بار، همراهش ساخته و او را در شهر سرگردان کرده و شخصی به نام و چهره وی را بر کرسی مناظره نشانده تا با پاسخ های محکم در برابر علمای اهل سنت اعتماد و رضایت آنان را جلب نماید...
و جذابیت این داستان از همین نقطهی عطف
آغاز می شود👌
از شب آینده با دنبالهی بسیار هیجان انگیز این ماجرا را در کنار شما خواهیم بود🌿
#فصلدومرمانبرایاولینبارازطریقاینکانالمنتشرمیگردد
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📍📍 توجه توجه 📍📍
👈 فصل دوم رمان رازهای مگو 👉
به ماجراهای جنجالی مهندسی انتخابات
🌍 در خارج از کشور 🌍
🔴 و اتفاقات عجیب پشت پرده می پردازد🔴
برای همراهی با فصل دوم
حتما خلاصه فصل اول را مطالعه نمائید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Work hard, stay positive, and get up early.
This is the best day of the year
سخت کار کن ، مثبت اندیش باش و صبح ها سحرخیز باش ، این بهترین روز ساله.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) خاطرهای را اینگونه تعریف میکند:
صبح يك روز تعطيل در نيويورك سوار اتوبوس شدم. تقريباً يك سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزی گرم بود و درمجموع فضايی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذير برقرار بود تا اينكه مرد ميانسالی با بچههايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغيير كرد.
بچههايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب میكردند. يكی از بچهها با صداي بلند گريه میكرد و يكی ديگر روزنامه را از دست اين و آن میكشيد و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها كه دقيقاً در صندلی جلويی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افكار خودش بود.
بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: "آقای محترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهيد جلويشان را بگيريد؟"
مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: "بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانی برمیگرديم كه همسرم، مادر همين بچهها، نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمیدانم بايد به اين بچهها چه بگويم. نمیدانم كه خودم بايد چه كار كنم و ... " و بغضش تركيد و اشكش سرازير شد.
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل اين خاطره میپرسد: "صادقانه بگوييد آيا اكنون اين وضعيت را به طور متفاوتی نمیبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلی به جز اين دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟"
و خودش ادامه میدهد كه: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: "واقعاً مرا ببخشيد. نمیدانستم. آيا كمكی از دست من ساخته است؟ و..."
اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم كه اين مرد چطور میتواند تا اين اندازه بیملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب میخواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم. حقيقت اين است كه به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض میشود. كليد يا راه حل هر مسئلهای اين است كه به شيشههای عينكی كه به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتی را از ديدگاه تازهای ببينيم و تفسير كنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلكه تعبير و تفسير ما از آن است.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
شستن گربه !
حكیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربه خود را در جوی آب میشوید.
گفت: گربه را نشور، میمیرد!
بعد از ساعتی كه از همان راه بر میگشت دید كه بعله…!
گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته.
گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟
پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلاندن مرد!!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه لحظه خدا رو سورپرایز کرد😂
🍃🍂
⭕️ شعار جالب انتخاباتی در کانادا !! ⭕️
BAD politicians are elected by,
GOOD people who do not VOTE
«سیاستمداران بد ، توسط مردم خوبی
که رأی نمیدهند انتخاب میشوند.»
✍ اینکه نباشیم ... هنر نکردهایم !
#انتخابات #انتخابات_1400
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #مروریبرفصلاول (۲) با پشت سر گذاشتن روزهای متوالی، مس
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_اول
متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه موندم و خستگی و نیاز به آرامش رو بهونه کردم و به تلفن فامیل و دوستام پاسخ ندادم...
در این بین چند تلفن هم از دانشگاهها و حوزه های علمیه برای همکاری داشتم که جواب اونها رو هم به زمان دیگه ای موکول کردم...
دوست داشتم همه چیز رو از سر بازکنم و تنهایی رو به بودن تو هر جمعی ترجیح میدادم...
شاید بدترین روزهای عمرمو سپری می کردم؛
حالا دیگه خونه ی پدری، آرامشی برای من نداشت...
دیگه خانواده ی خودم، عزیزترین کسانم، مادرم پدرم، خواهر و برادرهام، نزدیکترین و امین ترین کسانم نبودن...
حالا همخون بودنم با خانواده، منو به اونا نسبت نمی داد...
حس می کردم تعلق خاطرم رو ، محبت و اعتقاد یکسان رقم میزنه! نه خون و شهرت و شهر و کشور.
حالا من خودم بودم و خودم...
میون کسایی که اگر هویتم رو میشناختن، دشمنترین افراد من می شدن و قطعا سر از تنم جدا میکردن!
چیزی که تصورش هم برای خیلیها محاله...
وضو و نماز و دعا خوندنم هم مخفی بود.
هر نماز رو باید دوبار میخوندم...
یکبار در معرض دید خانواده! بدون ذره ای معنویت و حال خوب...
و یکبار دیگه هم ... مخفیانه...!
برای اینکه هیچ احدی متوجه نشه باید یا میرفتم تو زیرزمین تاریک و نمور خونه و هر بار به بهانه برداشتن چیزی ، توی تاریک ترین پستو با قلبی که از استرس داشت از سینه م میزد بیرون تکبیره الاحرام میگفتم و چند رکعت نمازمو میخوندم،
یا اینکه تو شرایطی که حتی قابل بازگو کردن هم نیست در راهروی دستشویی داخل حیاط به صورت ایستاده و در سخت ترین حالت........
و در تمام این لحظه ها اولین چیزی که تو ذهنم تداعی میشد، این بود که چه آرامشی در شهر شیعیان داشتم و قدر نمیدونستم... تو چه بهشتی نفس میکشیدم و حواسم نبود!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_اول متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه مون
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_دوم
یه حال عجیبی داشتم
یه چیزی از جنس افسردگی....
دلم بدجور هوای حرم امام رضا رو کرده بود
و احساس می کردم غریب غریب مونده م میون کسایی که حتی نمی تونم بگم دلم برای چی تنگ شده...؟
شرمنده ی لطف بی کران ائمه بودم و از همه بدتر اینکه احساس می کردم حالا بعد از این همه مهربانی هاشون، وسط این جماعت بی اعتقاد که با محبت اهل بیت کیلومترها فاصله دارن چه کنم؟ ...
صبح روز چهارشنبه علی رغم اصرار پدر و مادر برای رفتن به منزل عمو، که در شهر مجاور ما ساکن بودن، خونه موندم.
عمویی که از نوجوانی منو برای دخترش در نظر داشت و چون بزرگتر بود و حرف حرفِ اون، پدرم هم در هر موقعیتی که میرسید این بحث رو از سر میگرفت و دختر عموی ۱۰ سالهی من رو عروس بانو خطاب میکرد!
دختری که تحت تاثیر تعالیم یکی از همون مدرسه های شبانه روزی وهابیت، بجای عروسک بازی و کودکی کردن، روز و شبش چیزی جز سیاهی و تاریکی نبود...
فرصت خوبی بود این تنهایی...
شاید میتونستم کمی از حال بدم رو تسکین بدم...
سراغ اینترنت رفتم. صفحه آستان قدس رضوی رو سرچ کردم و گزینه زیارت مجازی رو زدم و چشمامو بستم....
من بودم و دوباره حرم...
من بودم و دوباره آرامش.....
از باب الرضا وارد شدم...
اینکه چقدر در اون صفحه موندم و بلند بلند گریه کردم و با امام رضا صحبت کردم بماند؛
احساس کردم دیگه هیچ فاصله ای نمونده و امام رضا رو از همیشه نزدیکتر احساس میکردم؛
حال عجیبی داشتم... انگار بین زمین و آسمون مونده بودم...
نجوای متینی رو در سرم حس کردم...
آرام ترین صدا و زیباترین صدایی که تا این لحظه به گوشم خورده بود....
صدای آقایی که می گفتن:
« آشفته نباش؛ تو سفیر ما هستی. دوستت داریم و حواسمون بهت هست...»
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─