🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_ششم ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_هفتم
لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس
غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود. ...
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح،
محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله واشهد ان اولاده حجج الله. ...
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن. ...
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید :پسرم اسمت چیه؟. ...
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم :خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز
17ساله فاطمه زهرام...
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود
...در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد ودست من کرد و گفت :عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و
حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت :افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_هشتم
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم :این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید
جانانه. ... بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری. ...
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم. ...
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه
...و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من. ...
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
875482138.mp3
3.84M
🦋لحظههای ناب همصحبتی باخدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_چهاردهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۳ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء چهاردهم قرآن💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فکر کن ببین چه جوری میشه جمله ات رو زیباتر بگی ؟ 😊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام ا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_نهم
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار می شمردم چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ...می شمردم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم. ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره ی امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بگذارم. ...
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟
...چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و. ...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ...
تا اینکه. ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به
حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه. ...
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم :پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید :اجازه خروج گرفتی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─