eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 شستن گربه ! حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله…! گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلاندن مرد!! ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ شعار جالب انتخاباتی در کانادا !! ⭕️ BAD politicians are elected by, GOOD people who do not VOTE «سیاستمداران بد ، توسط مردم خوبی که رأی نمی‌دهند انتخاب می‌شوند.» ✍ اینکه نباشیم ... هنر نکرده‌ایم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #مروری‌برفصل‌اول (۲) با پشت سر گذاشتن روزهای متوالی، مس
📚 📖 (فصل دوم) 📝 متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه موندم و خستگی و نیاز به آرامش رو بهونه کردم و به تلفن فامیل و دوستام پاسخ ندادم... در این بین چند تلفن هم از دانشگاه‌ها و حوزه های علمیه برای همکاری داشتم که جواب اونها رو هم به زمان دیگه ای موکول کردم... دوست داشتم همه چیز رو از سر بازکنم و تنهایی رو به بودن تو هر جمعی ترجیح میدادم... شاید بدترین روزهای عمرمو سپری می کردم؛ حالا دیگه خونه ی پدری، آرامشی برای من نداشت... دیگه خانواده ی خودم، عزیزترین کسانم، مادرم پدرم، خواهر و برادرهام، نزدیکترین و امین ترین کسانم نبودن... حالا هم‌خون بودنم با خانواده، منو به اونا نسبت نمی داد... حس می کردم تعلق خاطرم رو ، محبت و اعتقاد یکسان رقم میزنه! نه خون و شهرت و شهر و کشور. حالا من خودم بودم و خودم... میون کسایی که اگر هویتم رو میشناختن، دشمن‌ترین افراد من می شدن و قطعا سر از تنم جدا میکردن! چیزی که تصورش هم برای خیلی‌ها محاله... وضو و نماز و دعا خوندنم هم مخفی بود. هر نماز رو باید دوبار میخوندم... یکبار در معرض دید خانواده! بدون ذره ای معنویت و حال خوب... و یکبار دیگه هم ... مخفیانه...! برای اینکه هیچ احدی متوجه نشه باید یا میرفتم تو زیرزمین تاریک و نمور خونه و هر بار به بهانه برداشتن چیزی ، توی تاریک ترین پستو با قلبی که از استرس داشت از سینه م میزد بیرون تکبیره الاحرام میگفتم و چند رکعت نمازمو میخوندم، یا اینکه تو شرایطی که حتی قابل بازگو کردن هم نیست در راهروی دستشویی داخل حیاط به صورت ایستاده و در سخت ترین حالت........ و در تمام این لحظه ها اولین چیزی که تو ذهنم تداعی میشد، این بود که چه آرامشی در شهر شیعیان داشتم و قدر نمیدونستم... تو چه بهشتی نفس میکشیدم و حواسم نبود! ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_اول متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه مون
📚 📖 (فصل دوم) 📝 یه حال عجیبی داشتم یه چیزی از جنس افسردگی.... دلم بدجور هوای حرم امام رضا رو کرده بود و احساس می کردم غریب غریب مونده م میون کسایی که حتی نمی تونم بگم دلم برای چی تنگ شده...؟ شرمنده ی لطف بی کران ائمه بودم و از همه بدتر اینکه احساس می کردم حالا بعد از این همه مهربانی هاشون، وسط این جماعت بی اعتقاد که با محبت اهل بیت کیلومترها فاصله دارن چه کنم؟ ... صبح روز چهارشنبه علی رغم اصرار پدر و مادر برای رفتن به منزل عمو، که در شهر مجاور ما ساکن بودن، خونه موندم. عمویی که از نوجوانی منو برای دخترش در نظر داشت و چون بزرگتر بود و حرف حرفِ اون، پدرم هم در هر موقعیتی که میرسید این بحث رو از سر میگرفت و دختر عموی ۱۰ ساله‌ی من رو عروس بانو خطاب میکرد! دختری که تحت تاثیر تعالیم یکی از همون مدرسه های شبانه روزی وهابیت، بجای عروسک بازی و کودکی کردن، روز و شبش چیزی جز سیاهی و تاریکی نبود... فرصت خوبی بود این تنهایی... شاید میتونستم کمی از حال بدم رو تسکین بدم... سراغ اینترنت رفتم. صفحه آستان قدس رضوی رو سرچ کردم و گزینه زیارت مجازی رو زدم و چشمامو بستم.... من بودم و دوباره حرم... من بودم و دوباره آرامش..... از باب الرضا وارد شدم... اینکه چقدر در اون صفحه موندم و بلند بلند گریه کردم و با امام رضا صحبت کردم بماند؛ احساس کردم دیگه هیچ فاصله ای نمونده و امام رضا رو از همیشه نزدیکتر احساس میکردم؛ حال عجیبی داشتم... انگار بین زمین و آسمون مونده بودم... نجوای متینی رو در سرم حس کردم... آرام ترین صدا و زیباترین صدایی که تا این لحظه به گوشم خورده بود.... صدای آقایی که می گفتن: « آشفته نباش؛ تو سفیر ما هستی. دوستت داریم و حواسمون بهت هست...» ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿 🌺 🌿 A single positive thought in the morning can change your whole day, Smile! يه فكر مثبت كوچولو اول صبح می‌تونه كل روزت رو تغيير بده ... لبخند بزن 😊 آخرین روز اردیبهشتی تون به خیر ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف ! .. پیرمرد گفت: این جا هم همین طور! بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: خب! مهربونند. پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!! دنیا بازتاب فکر و نگاه توست. پس قشنگ نگاه کن. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 درس افتادگی و مروت رو باید از این خمیر دندون یاد بگیرم یک ماهه تموم شده ولی نشد یک‌بار فشارش بدم و روم رو زمین بندازه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روزی شخصی نزد حکیمی رفت و گفت ای حکیم بی قرارم و حکیم برای فردا ساعت 6 با او قرار گذاشت و او با قرار شد 😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─