eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_هشت خشونت دبیرستانی با گفتن این جمله ص
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 برگرد کوین توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد … اما کسی برای شکایت نیومد … و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن … . پدرم جلوی در منتظرم بود … بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم … مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت… من رو در آغوش گرفته بود … هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم …   شب، بالاخره مهر سکوت در هم شکست … مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد … . – کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه … آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ … محاله بتونی بری دانشگاه… محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی… برگرد کوین … الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن … حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی … با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی … . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد … و پدرم ساکت بود … هیچی نمی گفت … چشم ازش برنداشتم … اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد … تو دیگه شانزده سالت شده … من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه… اینکه ادامه بدی یا ولش کنی …   اون شب تا صبح خوابم نبرد … غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم … جلوی چشم هام رژه می رفت … بی عدالتی و یأسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم …   فردا صبح، با بقیه رفتم سرِ زمین … مادرم خیلی خوشحال شده بود … چند روز به همین منوال گذشت …تا روز یکشنبه از راه رسید … توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که … یهو سارا از پشت سر، صدام کرد … . ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_نه برگرد کوین توی اداره پلیس به شدت ب
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 نبرد برای زندگی سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن … با خوشحالی اومدن سمتم … . – وای کوین … بالاخره پیدات کردیم … باورت نمیشه چقدر گشتیم … یه نگاهی به اطراف کرد … عجب مزرعه زیبائیه…   کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود … بچه ها دورم رو گرفتن … یه نگاهی به سارا کردم … . – دستت چطوره؟ … خندید … از حال و روز تو خیلی بهتره … چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ … . سرم رو انداختم پایین … اگر برای این اومدید … وقتتون رو تلف کردید … برگردید … . – درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم … هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی … مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم … فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی … فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی … و رفت …   چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت … ما همه پشتت ایستادیم … اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن … سارا هم همین طور … تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن … ازشون شکایت می کنه … دستش ۳ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد … خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه … حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد … برگرد پسر… تو تا اینجا اومدی … به این راحتی جا نزن …   بچه ها که رفتن … هنوز کیفم توی دستم بود … توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم … حرف هاشون درست بود … من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم … اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن … حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت … در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن … فقط کافی بود واسش تلاش کنن … ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم … جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم … ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ✨ ✨🌈✨ در هیاهوی گذر زمان، هر لحظه برایم با ارزش است 🌷 مخصوصا وقتی که صاحبِ همه ی زمان ها خودت باشی..❣ 💛✨اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج✨💛 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍭 اگه گفتین کوکو سبزی به انگلیسی چی میشه؟🤔 میشه: Where is Where is Vegetable🙂😎😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
دقیقا بدین صورت👌 انگار گاهی لازمه تا ما ظرفیت روحیمون رو افزایش بدیم ...🌿 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_ده نبرد برای زندگی سارا با چند تا از
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای … حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه … اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره … به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی … امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن … و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار … اما اگر این امید بمیره چی؟ …   وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه … تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت…باید درسم رو تموم می کردم … . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن … بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن … یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن … یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن …   به همین منوال، زمان می گذشت … و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم … همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم … من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم … دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم … حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود … یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود … شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود … . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … . ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_یازده نسل آینده هر چند آینده ای مقابل
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 سرنوشت نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمیز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده … اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به مسیح … مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن …   مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن … . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 این‌قسمت: «مرا با خودت ببر» رمان دوستان عزیز سلام! کتاب رویای نیمه شب رو خوندید!؟ همون که نزدیک صد بار تجدید چاپ شده؟ خب حالا چه ربطی به کتاب ما داره؟ اخه نویسنده ی این دو رمان مشترکه و دیگه متوجهید که چقدر باید عالی باشه!! 📍 https://ketabresan.net/ 📖 این کتاب جذاب رو هر جای ایران که هستین، می‌تونین به کتابرسان سفارش بدین و درب منزل تحویل بگیرین😊👌 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─