eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 من از وقتی که فهمیدم ورقه A5 از A4 کوچیک تره فهمیدم این دنیا هیچیش رو حساب کتاب نیست👌🤣 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 تو خونه ما همه حاضرن حملات داعش رو به عهده بگیرن ولی قبول نمیکنن که کی حجم اینترنت رو تموم کرده 😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_چهارده چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خو
📚 📖 📝 +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم. _ با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم __ بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم . _ همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چه جوری رفتار کنم؟چه جوری راه برم؟چه جوری چادرم و نگه دارم ؟ چه جوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصلا رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_پانزده +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت
📚 📖 📝 همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود. نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟ واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟ همون آدمی که از من بدش می اومد و ازم فرار میکرد؟ همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟ خدایا داری با من چیکار میکنی ؟ اینا همه یه امتحانه؟! __ از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود. تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم‌. دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم. از ماشین پیاده شدم. مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم. رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.‌ تا خونه زیاد راه نبود. قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم. کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم‌ . کسی تو حیاط نبود. مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم‌. آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد. مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود. یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه. مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید. بی خیال شدم. رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم. .به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...! قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینه ام میکوبید. هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود. با این حال خیلی استرس داشتم‌. رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم‌ . خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..! یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال رو باز کردم. یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد +تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟. _وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان! +جانم _تو مطمئنی؟ +ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. _غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد. +طلاهات و یادت نره بزاری دوباره تو اتاقم‌ رفتم. از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم‌. گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم‌ گذاشتم. میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه . همشون و دوباره در اوردم‌.اینطوری بهتر بود. محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...! ‌همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم. میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم. از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم. لباسام و رو تخت انداختم. بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد! میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه. بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم. واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم. این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود. لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم . هیجانم خیلی زیاد شده بود! شالم رو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟ مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی رو پنهون کنم!؟ بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم . ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 کسی می‌آید از یک راه دور آهسته آهسته شبی هم می‌کند زینجا عبور آهسته آهسته غبار غربت از رخسار غمگین دور می‌سازد و ما را می‌کند غرق سرور آهسته آهسته دل دریایی ما را به دریا می برد روزی به سان ماهی از جام بلور آهسته آهسته به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر و ناجی می‌کند اینجا ظهور آهسته آهسته ز الطاف خداوندی حضورش را تمنّا کن که او مردانه می‌یابد حضور آهسته آهسته 🌿⚘ اللهم عجّل لولیّک الفرج ⚘🌿 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 رفتم کاغذ دیواری بخرم گفت از متری 90 هزار تومن داریم تا 450 هزار تومن... حساب کردم اگه اسکناس 1000 تومنی بچسبونم، متری 80 هزار تومن واسم درمیاد... تازه هرموقع هم پول لازم داشته باشم می تونم از رو دیوار بردارم😐😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 رفتم خواستگاری بابای عروس گفت من دخترم رو به کسی میدم که حداقل خونه و ماشین و کار داشته باشه... یه نگاه به بابام کردم گفتم به نظرم شرایطش به شما میخوره فقط.😬😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا