🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_سی_و_شش _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_سی_و_هفت
یکماه بعد...
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید .
نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم .
تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا دختر خاله ام، زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم.
لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن.
_ ریحانه کجاست ؟
+رفت دستش رو بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه!
خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی
چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله.
محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون رو اذیت میکنین ؟
وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله.
نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش.
با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم.
محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو.
_چشم
رفت پیش مامان و بغلش کرد
مامان :مگه میخوای بری؟
محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته.
مامان:خب الان بخواب صبح برو
محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین .
مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم
محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید.
مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم.
محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید
خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم.
با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم.
تا دم در بدون اینکه چیزی بگمبا محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد.
با لبخند نگام می کرد.
+نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم.
_بهم قول دادی مراقب خودت باشی.
محمد من منتظرتما!
+زنگ میزنم بهت فاطمه جان.
هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم.
قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یه خورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش.
یه خورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه
گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت.
تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و
روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_سی_و_هفت یکماه بعد... نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_سی_و_هشت
یک ماه بعد...
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کوله ام که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
_
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره. داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
با اینکه ساده به نظر میرسیدند خیلی خوشگل بودند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌙 #ماه_شعبان رسیــد
و عطرت،
تمام زمین را فرا گرفت...
و چه زیباست
که شادترین روزهای دنیا
با عید زیبای بهاریمان یکی شده ست...
از امروز
هر لحظه باید جشن بگیریم و در شعف باشیم
و چه خوب است
که کاممان نیز شیرین شود
با روزهای سراسر نور و سرور ایام #عید 💖
⏰ هر روز راس ساعت ۱۲ ⏰
🎊منتظر آموزش های شیرین ما باشید🎊
#پاتوق_دختران_مروارید😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوقدخترانمروارید تقدیممیکند 🌺
🍭 #روزهای_شیرین 🍭
با آموزش🍴
🍥 #شیرینی_بهشتی 🍥
🌺🌿🌺🌿 👇👇👇 🌿🌺🌿🌺
🔶️🔸️🔸🔸️ #روزهای_شیرین 🔸🔸🔸️🔶️
#شیرینی_بهشتی
مواد لازم :
پودر قند _______________ ۲۰۰ گرم
وانیل______________________ ۱/۳ ق.چ
روغن مایع _____________ ۲۵ گرم
آرد سفید ______________ ۴۰۰ گرم
روغن جامد صاف شده_______ ۲۰۰ گرم
هل یا زنجبیل(به دلخواه)______۱/۲ ق.چ
طرز تهیه :
روغن وپودر قند رو حدود ده دقیقه با همزن میزنیم تا سفید و پوک وخامه ای بشه(حتمااا سفید سفید بشه)
روغن مایع و وانیل و پودر هل رو اضافه میکنیم
بعد از اینکه سفید وخامه ای شد، آرد رو در چند مرحله اضافه میکنیم
هر مرحله چند قاشق میریزیم
در این مدت همزن مدام روشن باشه و به زدن ادامه بدید
اگر تو این مرحله دیدید خمیر شل هست یکم آرد بزنید اگر دیدید سفت شده یکم روغن مایع بزنید ؛
عزیزان این شیرینی رو در سه رنگ میتونید درست کنید: کاکائویی ،زعفرانی، سفید
(مواد رو دو دسته می کنیم و زعفران یا کاکائو میزنیم)
مرحله آخر مواد رو میریزیم توی قیف با ماسوره و روی سینی فر که کاغذ روغنی پهن کردیم شروع میکنیم به گل زدن؛
روش پودر نارگیل یا تخم خرفه میریزیم و میزاریم تو فر که از قبل گرم شده(با دمای ۱۷۰ به مدت ۲۰ الی ۲۵ دقیقه)
توجه کنید این شیرینی نباید تغییر رنگ بده.
بعد از خروج از فر تا سرد شدن کامل آن دست نزنید چون وا میره. باید سرد سرد بشه و بعد از کاغذ روغنی به آرامی جدا کنید؛
نکات :
🔻قبل از دست به کار شدن تمام مواد بهتره خارج از یخچال قرار بگیرن و به دمای محیط برسن (اگر تو یخچال باشه وسرد باشن، روی شیرینی ترک میخوره)
🔻معمولا هر یک لیوان(سایزهای نرمال) صد گرم هستند. اگر ترازوی آشپزخانه در دسترس نداشتید هر یک لیوان را صد گرم در نظر بگیرید و مثلا ۲۵گرم را یک چهارم لیوان محاسبه کنید.
🔻بهتره از روغن صاف قنادی استفاده کنیم اما اگه روغن صاف قنادی در منزل نداشتید حتما از روغن جامدی که صافش کردین استفاده کنید؛
اگر با طعم کره مشکلی ندارین میتونین کره رو صاف کنین و استفاده کنین.(طعم کره غالب میشه)
🔻عزیزانی که از کاکائو استفاده میکنن از میزان اصلی آرد یکی دو قاشق بردارند به جاش کاکائو بریزند؛
برای زعفرانی کردن این شیرینی حتما از زعفران دم کرده غلیظ استفاده کنید؛ باید کم کم بریزید تا به رنگ دلخواه برسه.
🔻در صورت نداشتن قیف و ماسوره میتونین به شکل دایره ای ریخته و اونو تزئین کنید.
این شیرینی اگر طبق دستور تهیه بشه، بسیار ترد و خوشمزه ست و حقیقتا طعم بهشت میده😍
نوش جان 💐🎊💞
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🔶️🔶️🔶️🔶️🔸️🔸️🔸️🔸🔸🔸️🔸️🔶️🔶️🔶️🔶️
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#باغوحش_انسانی
😳شاید برای ما خیلی عجیب باشد...
❌اما برای اروپاییها و آمریکاییها
😔تعجبآور نبوده و نیست...
💧تنها گوشه ای از
📛احترام به انسان و زن در غرب را
🎞 با هم ببینیم.....
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
قاضی: چرا با سر زدی توی صورت دوستت؟
_جناب قاضی خودش خواست، هر وقت منو میدید، میگفت یک سری به ما بزن😐😅
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─