🌺 پاتوقدخترانمروارید تقدیممیکند 🌺
🍭 #روزهای_شیرین 🍭
با آموزش🍴
🍥 #شیرینی_ماندل_بولار 🍥
🌺🌿🌺🌿 👇👇👇 🌿🌺🌿🌺
🔶️🔸️🔸🔸️ #روزهای_شیرین 🔸🔸🔸️🔶️
#شیرینی_ماندل_بولار
مواد لازم :
آرد برنج ______________ ۱۰۰ گرم
آرد سفید______________ ۱۰۰ گرم
پودر قند ______________ ۴ قاشق
کره قنادی ____________ ۱۲۰ گرم
زرده تخم مرغ _________ ۲ عدد
وانیل ________________ ۱/۲ ق.چ
طرز تهیه:
فررا روی درجه ۱۷۰ روشن میکنیم تا گرم شود.
کره را از یخچال خارج کرده که به دمای محیط برسد.
آرد برنج و آرد شیرینی را الک میکنیم.
کره رو با پودر قند خوب بزنید تا پفی بشه بعد زرده تخم مرغ و وانیل رو اضافه کنید و دوباره خوب هم بزنید؛ سپس اول آرد برنج رو اضافه کرده و بعد آرد شیرینی را اضافه میکنیم؛
و با دست خمیر میکنیم(اصلا ورز دادن لازم نداره)
ممکنه خمیر چسبنده باشه
بذارید تو کیسه فریزر و به مدت بیست دقیقه در یخچال بگذارید تا استراحت کند
بعد به اندازه یک فندق درشت برداشته،
گرد کرده و کمی در دست مالش بدید تا ترک نخوره
با وسیله ای (مث ابزار فوندانت یا ته خودکار ) یا انگشت کوچیکتون 😁 یک فرورفتگی ایجاد کنید و در فر به مدت 15 دقیقه بذارید تا زیرشون کمی طلایی بشه
بعد از سرد شدن با بریلو و یا شکلات تخته ای که به روش بن ماری آب شده، تزئین کنید؛
میشه روی بعضیارو کمی پودر قند پاشید👌
نکات:
🔻کمی سفیده هم میتونین اضافه کنید تا چسبندگی بهتری ایجاد بشه
🔻بریلو را اگر اماده تهیه کردید بمدت سی ثانیه در مایکروفر یا روی بخار کتری قرار بدید تا کمی شل بشه؛ بعد تو قیف یکبار مصرف بریزید و سوراخهای شیرینی رو باهاش پرکنید.
🔻میتونید بجای بریلو از مارمالاد هم استفاده کنید و یا اینکه مربا آلبالو رو هسته بگیرید و پوره کنید و با شیره ی مربا مخلوط کنید و بریزید.
🔻این مقدار حدود چهل عدد شیرینی بهمون میده.
🔻 آموزش بریلو خانگی👇
ژله بریلو رو میتونید به صورت آماده از مغازه لوازم قنادی تهیه کرده با کمی آب جوش رقیق کنید و استفاده کنید.
یا میتونید تو خونه بااین روش تهیه کنید 👇
نشاسته ذرت👈1قاشق سوپخوری
آب👈یک سوم پیمانه و 1قاشق سوپخوری
آب لیمو👈 1قاشق سوپخوری
شکر👈 4 قاشق سوپخوری
شکر را با یک سوم پیمانه آب روی حرارت ملایم قرار می دهیم بعد از حل شدن شکر ، نشاسته را با 1 قاشق سوپخوری آب و آبلیمو مخلوط می کنیم این مخلوط را به شکر وآب اضافه می کنیم مدام هم می زنیم تا غلیظ شود .
بعد از غلیظ شدن مواد را از روی حرارت بر می داریم ، می گذاریم خنک شود سپس رنگ خوراکی دلخواه را به آن اضافه می کنیم.( 5 دقیقه ای آماده می شود)
این شیرینی علاوه بر طعم خوبش، خیلی زیباست و برای تزئینش کلی میتونین سلیقه به خرج بدین♥
نوش جان 💐🎊💞
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🔶️🔶️🔶️🔶️🔸️🔸️🔸️🔸🔸🔸️🔸️🔶️🔶️🔶️🔶️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
از زندگی سیرم... منم بخور!!😞
😂😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
🤒🤒🤒
فک کنم حرکت تبلیغاتی باشه نه سوتی😜😄
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_چهل_و_دو ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_چهل_و_سه
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد.
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بمون
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
دستش که روی بازوش بود و محکم تو دستم گرفتم.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
دلمنمیخواست اشکاش رو ببینم. به دستش زل زدم و گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم..
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت.از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو
خودم ازادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه. همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته حرفات رو قبول نداری؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_چهل_و_سه هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
اون شب تا صبح پلک رو هم نگذاشتیم
بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم
آماده شدم و رفتم پایین یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت
تو ماشین نشستم که سلام کرد
_سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود
+فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بودحلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود
محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش.
رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:
+بفرمایین داخل.
رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون.
محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :
+سلام خانوم خوشگله
خوبی شما؟
+سلاااام عمو محمد.
_فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپش و بوسید
با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه.
یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.
تو دستش یه کاغذ بود.
وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم
گفتم:
_آقا محمد
محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت:
+به سلام حلما خانوم گل،خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود.
میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره.
دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم :
+سلام...
سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود.
محمد کنار گوشم گفت:
+میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
_چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده.تازه یه چیز خوشگلم برات خریده
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟ حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی، همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوقدخترانمروارید تقدیممیکند 🌺
🍭 #روزهای_شیرین 🍭
با آموزش🍴
🍥 #شیرینی_برنجی 🍥
🌺🌿🌺🌿 👇👇👇 🌿🌺🌿🌺
🔶️🔸️🔸🔸️ #روزهای_شیرین 🔸🔸🔸️🔶️
#شیرینی_برنجی
مواد لازم :
آرد برنج ______________ ۳۰۰ گرم
پودر قند ______________ ۱۵۰ گرم
کره قنادی ____________ ۱۵۰ گرم
زرده تخم مرغ _________ ۱ عدد
پودر هل ______________ ۱ ق.چ
طرز تهیه:
فررا روی درجه ۱۷۰ روشن میکنیم تا گرم شود.
پودر قند و کره آب شده رو با هم مخلوط کنید
با دست(دستی که حتما دستکش داشته باشه😉) یا با همزن کمی بزنید تا سبک بشه
بعد زرده و پودر هل رو بریزید و کامل با مواد مخلوط کنید
در آخر آرد برنج الک شده رو کم کم اضافه کنید
خمیر پودر و خشک میشه
حالا یا ورز بدید حسابی یا از چرخ گوشت رد کنید؛
شیرینی برنجی خمیرش نیاز به استراحت داره،
حتی در حد دو ساعت هم استراحت کنه خوبه
بیشتر بشه نتیجه بهتری میده(روش رو بپوشونید)
برای قالب زدن اندازه یه گردوی کوچیکاز خمیر رو بردارید و قالب بزنید وبه هر مدلی خواستید دربیارید
و روش مهرهای طرحدار بزنین و پودر خرفه بپاشید
و در فر به مدت بیست دقیقه قرار بدید.
بعدش با یه چاقو چک کنید اگر راحت جا به جا شد آماده ست.
شیرینی برنجی طعم خیلی خوبی داره و عطر خوشبوی اون ذهن ما رو به خونه مامان بزرگ های مهربونمون میبره...♥ امیدوارم درست کنین و در جمع خانواده در این شب و روزهای عید میل کنید💐
نوش جان 💐🎊💞
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🔶️🔶️🔶️🔶️🔸️🔸️🔸️🔸🔸🔸️🔸️🔶️🔶️🔶️🔶️