😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد.
یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد.
پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد.
شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.
خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است،
گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟
شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم!
خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📺 برنامه عصر جدید رو می دیدین؟؟
📌 انصافاً کار خوبی بودا 👌
❌ اگر رای ندی، نظر هم نمیتونی بدی❌
#انتخابات #مشارکت_حداکثری✌️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون همینقدر پر از رنگای قشنگ😊😊
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت:سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد:خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت:چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید،ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع
دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت:باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست.چون من موقع. تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
تربیت و حکمت معلمان،
دانشآموزان را بزرگ مینماید!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🇮🇷 سازمانبسیججامعهزنان 🇮🇷
خراسان رضوی برگزار میکند
🕊 همایش بانوی انقلابی 🕊
پرچمدار بصیرت🏳
با سخنرانی رئیس قرارگاه عمار
حجت الاسلام مهدی طائب
📆 سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
🕰 ساعت ۱۰ تا ۱۱
پخش زنده از طریق روبیکا:
https://rubika.ir/pelake_hasht
#انتخابات #انتخابات_1400
#فراخوان #مشارکت_حداکثری
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هجدهم سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_نوزدهم
کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف ارائه میشد.
برای هرطیف مخاطب، تقریباً ۵ نفر به عنوان زیر شاخه به هر کدام از ما معرفی می شدند که در نوع خود، بسیار متخصص و حرفه ای بودند.
ما به عنوان رهبر و ایده پرداز گروه، وظیفه داشتیم از طریق شبکه های اجتماعی، اینستاگرام و حضور میدانی، روی چند گروه کار کنیم.
اول: مناطق سنی نشین که دور تا دور مرز ایران رو احاطه کرده و در بسیاری از جاها به لحاظ امنیتی و رفاهی، مناطقی کم برخوردار بودند.
دوم زنان مخالف حجاب
سوم:رأی اولی ها
چهارم: طلبه هایی که با سیاست های نظام مخالف بودند.
مسئله ای که توی این آموزش ها بسیار مشهود بود، فاصله ی زیادشون با مسائل دینی بود. چیزی که چند نفر از اعضا و از جمله خود من طاقت نیاورده و پرسیدیم:
خیلی از این برنامه ها اعمال خلاف شرعه و مگه قرار نیست ما برای دین رسول الله مبارزه کنیم؟
اساتید دوره که گویا اصلا این سوالات براشون غیر منتظره نبود و پاسخ رو آماده داشتند، گفتند: برای از بین بردن ریشه فساد باید از خوددین کمک بگیریم و تازه توی این کشور این اجرا نمیشه که بخوایم خلاف دین اسلام رفتار کنیم.!!!
بعد از سه روز آموزش تخصصی به ما گفته شد که همگی باید با تیم تخصصی خودمون به ایران عزیمت کنیم و اونجا تا یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات مستقر بشیم و از طریق ایمیل ها و شماره هایی که در اختیارمون قرار میدادند با مرکز و با گروههای دیگه مرتبط بشیم.
قرار بود شماره تلفنی جز شماره های مرتبط و شماره های ماهواره ای که از سمت مرکز به ما می شد پاسخ ندیم.
از لحاظ مالی هم یک حساب بانکی با نام مستعار در بانکهای ایرانی همیشه با هر میزان وجه که لازم داشتیم آماده پرداخت بود.
نهایتاً از ما خواستند با توجه به شرایط هر کدوممون که تمایل به همکاری داریم، سه روز دیگه برای آموزشهای تخصصی تر بمونیم و هرکدوم تمایلی به ادامه نداریم با تعهد رازداری و حفظ اسرار همایش به شهر خودمون برگردیم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_نوزدهم کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیستم
مجبور نبودم این کار رو که علیه اعتقادات واقعیم بود، انجام بدم.
میتونستم همینجا همه چیز رو تموم کنم و برگردم به شهرم و دنبال کار موسسه ام باشم. می تونستم برم و تبلیغات خودم رو به صورت نامحسوس و مخفیانه انجام بدم و خیالم رو از ادای دینم راحت کنم.
اما یه چیزی توی دلم میگفت: توانتخاب شدی برای از بین بردن این دسیسه.
باید نقشه ی شوم اینها رو خراب کنی. بیخود نبود که از بین این همه آدم خدا تو رو برای این کار تربیت و آماده کرده.
احساس وظیفه میکردم به ایران، به ایرانیا، به شیعه ها، به بچه های حوزه، به حاجی و.. به امام رضا... یاد امام رضا شوق و هیجان عجیبی توی دلم انداخت.
دوباره حرم... چقدر دلم برای یک بار دیگه دیدن امام رضا پر میکشه و با همین افکار از پنج شش نفری که نمی تونستند با این شرایط به ایران بیان خداحافظی کردم.
سه روز دیگه هم خیلی فشرده با آموزش های عجیب و غریب و سری گذشت.
آموزش انواع سلاح سرد و گرم آموزشهای حیرت آور جعل سند و نرم افزار های هک، آموزش انواع دفاع، مخفی شدن، درگیری خیابانی، آموزش قتل و فرار از زندان، آموزش امداد و درمان...
قرار شد آموزشهای تکمیلی پس از استقرار در ایران به صورت مجازی برگزار بشه
حدود ۲۰ تا نیرو زیر دست من بودن که هرکدومشون برای یک طیف انتخاب شده بودند.
قرار گذاشته شد پاسپورت های جعلی و بلیط ها رو به ما دادند به اضافه ی چند کارت بانکی و ماشین های اعطایی به شهرهامون برگشتیم. یک هفته فرصت داشتم تا کارهامو راست و ریست کنم و از خانواده و دوستان خداحافظی کنم.
کسی نمیدونست قراره به ایران برم!!
قرار بود بگم برای ادامه درسم مامور به تحصیل در عربستان شدم و تا هفت هشت ماه آینده بر نمیگردم و امکان تماس ندارم.
یک هفته خیلی زود سپری شد و من روز جمعه به همراه گروهم به صورت ناشناس در فرودگاه بودم.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن،
هر روز یک شروع تازه است
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم،
اولین روز از زندگی جدید ماست
امروز اولین روز از بقیه عمر توست...
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
خانم مروتی را خوب یادم هست. اگرچه 13 سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (نخستین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم.
آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه.
خصوصا اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم. با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود.
آن روز زیاد کار کرده بود.
این را میشد از چهرهاش فهمید.
کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام.
اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم.
وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوهخانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوهخانه را ببندد، میگفت:
به اندازه یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد اما میگفت:
تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک قدم دیگر برمیدارم.
یک پاراگراف بیشتر تایپ میکنم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت، زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید، نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم:
یک گام بیشتر. از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جمله بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خوابآلودم میسوزند میگویم:
فقط یک پاراگراف بیشتر. از آن روز وقتی پیادهروی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم:
یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است.
وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر برمیدارم.
خانم مروتی راست میگفت.
پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم، نه تو.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─