فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه داریم؟😂 مگه میشه😃😀؟؟
پس اون جنگولگ بازی های جری موشه
تو تام و جری دور از واقعیت نبود!
عجب اعجوبه هایی هستند این موشا😁
هادی ساعی هم تو مسابقات جهانی کاراته
اینجوری آپ دولیو چاگی نمیزد😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
📍 طرف زنگ ميزنه پيتزا فروشي ميگه
يه پيتزا مي خواستم!
فروشنده ميگه . به نام ... ؟
طرف ميگه . آخ آخ .🤦♂ ببخشيد .
به نام خدا , يه پيتزا مي خواستم 😁🤪
😂😂😂😂😂😂😂😂
📍به طرف ميگن به زنبورايی که از کندو محافظت می کنن چی ميگن؟
ميگه: ميگن خسته نباشيد! 😬😬😬
😂😂😂😂😂😂😂😂
📍دو تا تنبل دراز كشيده بودن، يكيشون داشته خميازه ميكشيده😵 اون يكي ميگه داداش تا دهنت بازه لطفا اين داداش ما رو هم صدا كن😆😆
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
17.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچندکهرسماستبگویند
تبریک پسر را به پدرها...
میلاد پدر بر تو مبارک
ای آمدنت راس خبرها. . . 🌷
یاحجةبنالحسنالعسڪࢪۍ...💐
#میلاد_امام_حسن_عسکری🌷
#برهمگان_مبارڪ_باد🧡
#استوری
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡همراهان همیشگی؛ سلام ♡
این حال و هوای نارنجی رنگ پاییز
و روز عید، یه چیزی رو کم داره👌
چای عصرونه ای که با یه کوکی خوش طعم و داغ
کنار خانوادهی نازنینمون میل کنیم☺️
آموزش ویژه ای که براتون از آرشیو
پاتوق پیدا کردیم ، خیلی ساده ست😉
پس وقتشه که دست بکار بشیم
و شیرین تر و دلچسب تر از هر زمانی
خودمون رو آماده ی درست کردن و پخت
این 🍪 کوکی کره ای🍪 جانانه کنیم 😊
#آموزش #آشپزی #کوکی_کره_ای
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🍭- دانشمندا میگن بعد از کرونا جهان ۱۵ سال به عقب برمیگرده
+ از همین حالا گفته باشم: من دوباره مدرسه نمیرم😑
🍭فقط یه دختر میتونه با رفیق صمیمیش ۴ ساعت تلفنی صحبت کنه بعد آخرش بگه حالا بقیشو دیدمت برات تعریف میکنم🙂
😂✌️
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_اول
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
زنده باد ملکه
استرالیا … ششمین کشور بزرگ جهان … با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف …
یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و …
در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی… عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد… آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی … هم نوا با سرود ملی بخوانی … باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … .
این تصویر دنیا … از سرزمین زیبای من است … اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی … تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی … یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد … یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری … هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی …
بومی سیاه استرالیا … موجودی که ارزش آن از سگ کمتر است … موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد … .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند … مهم نبود چه کسی هستی؟ … نام و سن تو چیست؟ … نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند … شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد … نامت را جایی ثبت نمی کردند … مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند …
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_اول 📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی زنده
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_دو
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
قانون سال ۱۹۹۰
سال ۱۹۶۷ … پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ … قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت … ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد … و سال ۱۹۹۰ … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی – پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد … هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … .
برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند … اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی …
سال ۱۹۹۰ … من یک بچه ی شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … در مزرعه کار می کردم … با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود … آب و غذای چندانی به ما نمی دادند … توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم … اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده ی بردگی ما رو نمی داد …
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت … برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد … برق خاصی توی چشم هاش می درخشید … برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم … با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد …
– بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم … طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی … ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … .
– فکر کردم چه اتفاقی افتاده … حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده … من و تو، هنوز مثل سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بگذارند، هرگز شرایط عوض نمیشه …
چشم های پدرم هنوز می درخشید … با اون چشم ها به ما خیره شده بود … نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─