اینقدر هوا سرده که ابوریحان بیرونی هم اومد داخل 😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
تکه ای از آسمان بر روی شاخه ای درخت ...!😇
قربون خالقی که چنین خَلقی داره...😍
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد لپ تاپم
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_ده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰
یک دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکته ...😶
اَه حواست کجاست مروا !
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباس هام.. یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندم داخلش...
صدایی از درونم میگفت:
آهای مروا !...
میخوای بری چهار تا استخوان ببینی که چی بشه ؟
استخوان مُرده بهتره یا آنالی ؟😒
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه !
سعی کردم با این حرف خودم رو قانع کنم و به کارم ادامه بدم
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون
اوه اوه یادم رفت 😐
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گذاشتم !
⊱ سلام ، من دارم میرم مسافرت ، یه هفته ای از شرم خلاص شدید ... بای ⊰
سوئیچ ماشینمو از روی میز برداشتم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
⊱ کمی بعد/محل ثبت نام ⊰
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسمم رو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی نایستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نورِ ! 😶
یک خانم چادری پشت میز نشسته بود
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه... 🙄
از پشت کسی صدام زد
~ هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
~ اینجا مهمونی نیستا .. صف راهیان نوره 😏
_خب مشکلش چیه ؟
~ مشکلش این تیپی یه که زدی ... این تیپ مال جای دیگه هست نه سفر معنوی ...😠
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباس هام مشکلی نداشت !
اون یه پیراهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اش رو تا یقه بسته بود ... شلوار گشاد قهوه ای پاش کرده بود... با ریش بلندی که داشت ؛ شبیه داعش شده بود ! 😂
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپ تون راهتون ندیم کلاس؟
این تیپ هایی که شما میزنید برای ثبت نام داعش هست نه کلاس درس ! 😏
با گفتن این حرف به سرعت از اونجا دور شدم
اما سر و صدا ها میومد ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی . . .
گاهی مثل ساعت های کلاس ریاضی مدرسه دیر میگذره
و گاهی مثل ساعت های کلاس هنر تند و سریع!
یهو به خودت میای میبینی زنگ خورده و کلاس تموم شده ؛ 🍃
اگر از فرصت های زندگی استفاده نکنی، کم و کوتاه به نظر میرسه! اما وقتی شروع میکنی به استفادۀ درست ازش ، ثانیه به ثانیه برات مهم میشه !
💬 همه چیز به خود ما برمیگرده که چجوری از این لحظه ها و فرصت ها استفاده کنیم . . . 🙂❤️
#دو_کلوم_حرف_حساب🌱🌧
@Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_ده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد چشمم به
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_یازده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
صدای یک خانوم رو شنیدم که رو به اون آقا می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دل شه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبی ها عوض میکنه
خجالت بکشید آقا 🤨
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
از پشت ، دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم 😧
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود !
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدای ... من رو ...میشنوی؟
شخصی با قدم هایی مضطرب بهمون نزدیک شد.. صدای آشنایی داشت ! ...
~ مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونِ هست 😶
رو به من گفت :
~ اسپریش تو کیفشه
بلند شدم .. از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودم رو به میز مژده رسوندم ...
سریع به طرف کیفش رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونِ نشونش دادم ...
_اینه؟
~ آره خودشه
از دستم گرفت و گذاشت داخل دهان کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژده هست همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
~ نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرم ها
مژدهههه...!!!😰
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونِ هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... هست 🙂
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... اون... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝کنکور و لیست بلند و بالای
📚کتاب و دوره و آزمون
که حسابی سرگردونمون می کنه🤯
✨یه ایده ناب براتون داریم
منتظر پست امروزمون باشید👌
💫
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#من_ارزشمندم 😉✋
📍دقت کردین بعضی وقتها
👈کمال گرایی👉
☄ باعث میشه، در جا بزنیم
به جای اینکه
🏆پیشرفت کنیم؟!!!
🎞با ما همراه باشید😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─