eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨🦋 🦋✨🌈✨ السلام‌علیک‌یاصاحب‌الزمان‌ هرچہ ڪردم بنویسم ز تو مدح وسخنی یا بگویم ز مقام تو ڪہ یابن الحسنی این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشٺ: پسرحیـــدر ڪرار، تو ارباب منی💚 💛اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج💛 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🖤" حسین جان! همہ‌ عمر برندارم سر از این خمار مستے که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستے :) 🌱 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی اول با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن. کمی که گریه کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟ با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟ فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم. ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
ماجرا از یک روز پاییزی در سال ۱۳۹۱ آغاز ‌شد. آنجا که رضا امیرخانی با مهدی قزلی تماس ‌گرفت و از او ‌خواست با مسئولین کاروانی که قرار است ضریح امام حسین علیه‌السلام را از قم به کربلا ببرد تماس بگیرد. تماس گرفتن و قرار ملاقات گذاشتن همان و با کاروان حسینی برای ثبت رخدادها رفتن هم همان. «پنجره‌های تشنه»، حاصل روایتگری «مهدی قزلی» است از همین اتفاقی که شاید هر صد سال یک بار رخ می‌دهد. کتابی با «ادبیات ساده و بی‌غل و غش»، درست مانند تمام شخصیت‌ها و کارکترهایی که در صفحه صفحه‌ی کتاب می‌آیند و خود را به «ضریح حسین علیه‌السلام» می‌رسانند و تبرک می‌جویند و می‌روند. نثر کتاب اگر چه ساده است، اما ابعاد جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه‌ی آن ساده نیست. نویسنده به‌طور غیرمستقیم، سیمای واقعی «مردم ایران» را «آن‌چنان که هست» به نثر کشیده است. در روزگاری که «هنر» بوی روشنفکری می‌دهد و جز «طبقه‌ی متوسط و بالا» در قاب دوربین‌ها و نثر کتاب‌ها جایی ندارند، به تصویر کشیدن چهره‌ی واقعی مردم ایران بسی غنیمت است. شخصیت‌های کتاب همان‌هایی هستند که هر روز دور و برمان می‌بینیم؛ با این تفاوت که حالا در موقعیت‌ خاصی قرار گرفته‌اند که «منِ درون‌شان» بهتر رخ می‌نمایاند. درست مانند «مرد تعمیرکار» صفحه‌ی ۱۰۵ کتاب: «اطراف ضریح کاملاً خلوت بود. مرد تعمیرکاری، که مغازه‌ی مکانیکی‌اش همان‌جا بود با تعجب بیرون آمد و مات مات کمی نگاه کرد و وقتی فهمید ماجرا چیست، دوید توی خیابان. صورتش را شش تیغه کرده بود و تمام لباس‌هایش روغنی بود. خواست دست‌هایش را بگذارد روی شیشه‌های جلوی ضریح که خودش هم متوجه سیاهی و روغن روی دست‌هایش شد. دست‌هایش را پشت کمرش برد و صورت خیسش را گذاشت روی شیشه. آن‌طرف‌تر، دو آشپز از رستوران کنار خیابان بیرون آمده بودند، با لباس‌های سفید کار و یکی‌شان فرصت نکرده بود کلاهش را هم بردارد. کم‌کم مردم جمع می‌شوند. تعمیرکار برای این‌که مردم به لباس‌هایش برخورد نکنند و روغنی نشوند، عقب‌تر ایستاده بود. حال خوبی پیدا کرده بود. روزیِ تعمیرکار از خیلی‌ها مثل من بیشتر بود آن روز... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی دوم صدای سم اسب ها و زنگوله شترها نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز وارد شهر کوفه نشده بودند. چادرم را زیر بغلم زدم و بالای تپه ای رفتم تا بهتر بتوانم تماشای شان کنم. کاروان بزرگی بود به همراه سربازها و ابزارهای جنگی شان و اسب ها و شترها و تعدادی مردم سواره و پیاده. بین شان زن و بچه هم دیده می شد که به نظر می رسید اسیر باشند. قیافه هاشان خسته و ناراحت بود. اشک ها روی صورت هاشان خشکیده بود. سربازها آنها را به دنبال هم راه می بردند و با نیزه هایی که به بلندی قدشان بود، مراقب بودند فرار نکنند. زن ها پوشش درستی نداشتند و بعضی از دخترها سرشان برهنه یا نیمه برهنه و لباس های شان خونی بود. آنها که سرشان برهنه یا نیمه برهنه بود با دست سرهاشان را پوشانده بودند. منتظر ماندم تا نزدیک شدند. از تپه پایین رفتم. به یکی از زن ها نزدیک شدم و پرسیدم: شما از کجا می آیید و اسیران کدام طایفه اید؟ زن گفت: از کربلا می آییم و اسیران آل محمدیم. با شنیدن این حرف انگار خون در رگ هایم ازجریان افتاد. نگاهی به بقیه زن ها و بچه ها انداختم و دوان دوان به طرف محل زندگی ام رفتم که همان نزدیکی بود. توی کوچه که رسیدم، دو تا از زن های همسایه را دیدم که داشتند با هم حرف می زدند. قضیه را برای آنها هم تعریف کردم. هر سه به خانه هامان رفتیم و با دستی پر به سوی اسیرها برگشتیم. هر چه چادر، مقنعه و لباس خوب داشتیم به زن ها و بچه های اسیر دادیم تا خودشان را بپوشانند. وقتی چشمم به سرهای روی نیزه افتاد، نتوانستم تحمل کنم؛ شروع زدم به جیغ زدن. زن های همسایه هم که آمده بودند، همراهی ام کردند. اندک اندک مردهای شهر دور کاروان جمع شدند و وقتی هویت اسیران را فهمیدند، آنها هم بلند بلند گریستند. روی یکی از شترها جوانی با حالت نزار و صورتی در هم و رنگ پریده نشسته بود. بعدها فهمیدم علی بن الحسین است که به دلیل بیماری او را نکشته اند. او لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با اشاره به مردم کوفه که دور کاروان جمع شده بودند گفت: اینها برای ما گریه می کنند؟ پس ما را چه کسی کشت؟ با این حرف سر و صداها و گریه ها بیشتر شد. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ کم کم همه چیز جلو چشمانم تاریک شد. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─