eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
760 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان✨🌱
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_چهل_شش بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چن
آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند. حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت: « این که برای ازدواج فامیلی شماست، منظورم آزمایشیه که باید می‌رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو میگذروندین.» حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می‌کشید، گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار میلنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست.» دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی‌شد، به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می‌کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می‌کرد. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم . وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید :« عروس خانم ، وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم :« با اجازهٔ پدر و مادرم و بزرگ ترها ، بله .» بله را که دادم ، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد . شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکوت و آرامش دل نشین رسیده بودم . بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت . حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی ، عکس گرفتن هم حال خوشی داشت . موقع عکس انداختن ، با اینکه به هم محرم بودیم ، ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم . در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم، تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانوادهٔ حمید یکجا خانوادهٔ خودم . یکجا خواهر های حمید . با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود ، من هم تا انگشتش را دیدم . کلا پشیمان شدم ! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد. موتور یکی از دوستانش خراب شده بود . حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفرهٔ عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم . ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
مراسم که تمام شد،حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید.منتظر بود همه ی مهمان ها بروند. مریم خانم،خواهر حمید به من گفت: ((شکر خدا مراسم که با خوبی وخوشی تموم شد.امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدیم. )) من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره ی عقد بودم.گفتم : ((مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده.)) مریم خانم گفت: ((آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت،سه ماه نیست!))با تعجب گفتم : ((سه ماه؟چقدر طولانی،انگار باید از الآن خودمو برای نبودن هاش آماده کنم.)) وسایل را که جا به جا کردیم و همه ی مهمان ها که راهی شدند،از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم.تا بخواهیم راه بیفتیم،هوا کاملا تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم‌‌.پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود.این دو برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه در آمده است. خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛راننده ی فرمول یک.یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد‌! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پا و آن پا کرد و گفت: ((بی زحمت شماره ی موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.))تا آن موقع شماره ی هم را نداشتیم. شماره را که گرفت،لبخندی زدوگفت: ‌(( شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ،ولی نمیگم.)) ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را ذخیره کرده،یا نوشته《خانم》.زیاد دقیق نشدم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید《اُمید علی کیماسی》هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود.خیلی تعجب کرده بودم .اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلو تر از من راه می‌رفت.قبرها بالا و پایین بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود،ولی من اصلا نمی‌ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم،حمید برگشت رو به من و گفت:《فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام.》با نگاهم پرسیدم:《یعنی چی؟》به آسمان نگاهی کرد و گفت:《من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز هم سر سفرهٔ عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.》 تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. حرف‌هایش حالت خاصی داشت. این حرف‌ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم .ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود .تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند .خیلی تعجب کردم. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
شرمنده دیروز نشد براتون بزارم،ولی امروز جبران کردم🍀✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «افتادن از بلندترین ارتفاع»⭕️ 👤 استاد رائفی_پور 🔺 آقاجان محبت تنها داشته‌ی ماست، به همین حب مارو ببخش... ⚠️ ♡ 🆔@dokhtaranbasij
آقـا جانــ♡ ( ) تمـام این سـالهـا که دࢪس خـواندیـم📚 دبیࢪ ࢪیاضی به ما نگفت که حـد غࢪبــــــت تو وقتی شیعیانت به گنــاه نزدیک می شوند.... بی نهایتـــــــــــ∞ است! 🆔@dokhtaranbasij
♡دختران بسیجی♡
#استورۍ #حاج‌‌قاسم‌
••🥀•• ‌چِشـمِ‌سِتـٰارِگـآن‌فَـلَڪ‌اَز‌طُ‌روشَـن‌اَسـت ا؎بَـرتَـر‌اَز‌سَـراچِہ‌خورشـید‌‌ا؎‌شَهـید.. . ⛅️ |دُختَرانِ بَسیجی🌿!|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا