فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
•بینتموماهلبیت...
•امانامانازدلتو💔
.
💚#دوشنبههایامامحسنی
🌱#پناهدلمــ
𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـازه میفهمم چرا مشکـیست رنگِ چـادرت؟..
مــاه را تاریکیِ شب، این قَدَر جـذّاب کرد..
#چادری
𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🔗📲•
شعری زیبا وقابل تامل از #استاد_رائفی_پور
#استوری
💚اللهمعجـللولیڪالفـرج💚
🆔@dokhtaranbasij
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
#استوری
#امام_حسن
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#سیدرضانریمانی
@dokhtaranbasij
💢 نزدیک بودن کوچ از دنیا
💠 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃 الرَّحِيلُ وَشِيكٌ.
🔹 كوچ [كردن از دنيا به آخرت] نزديک است.
📚 #حکمت_187 نهج البلاغه
🔶 @dokhtaranbasij
✨{﷽}✨
در چراغ اسلام خاموشی،
و در شیرینی آن تلخی راه نیابد.
📚نهج البلاغه #خطبه_198
🔶 @dokhtaranbasij
••🌊••
#آیهگرافی
«إِنَّالمُتَقینَفیٖجَنّٰاتٍوَنَعیمْ»الطور|۱۷🌱
بیتردیدپرهیزکاران
دربهشتهاونعمتیفراواناند🌼🌿!..
.
@dokhtaranbasij
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃چادری شدن دختران توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و مادر شهید بهروز صبوری
𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر عاشقانه هوادار یاری..
𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
تــــــرس دشـــــمن
از حجـــــاب زیـنبـــــ است
حفـــــظ چــــــــادر
انقـــــــــلاب زیـنبــــــ است
🌸 تو هم باچادرتــ سربـاز زیـنبے 🌸
#زنـــــان_زیـنبـے
#حجاب ...
𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
BQACAgUAAxkBAAFFMBxhab6RE-wMI_tMC0Edk_J0UAvjsQAC6gYAAj4N-FbdSnoDqw7GiyEE.attheme
86.2K
#تم❣
﴿اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَال
@dokhtaranbasij
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_بیست عمه هم گفت: «خداوکیلی موندم تو
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_یک
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟»
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. »
گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.»جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.»
بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»
همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاظرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم ."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_دو
حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره.»
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: «
چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟»
در حالی که میخندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.»
قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب میشناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبیای هستم ،بداخلاقم،صبرمکمه . امکان داره شما اذیت بشی."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
ツ↻
امام من دستان تهی ام را دخیل پنجره فولادتان میبندم. نمیگویم راه نشانم دهید. دستانم گرفته و در راهم آورید.•➣♥️
امام رضا ♡
گاهےوقتاکهدلتگرفته
دنبالیکےمیگردیکهباهاشصحبتکنے
ولےهیچکسوپیدانمیکنے...
اونموقعبهجایشکایت،بایدخداروشکرکنے
چونهمهروازتگرفتهکهخودش
حرفاتوبشنوه..
مگهداریمازاینخدامهربونتر؟!(:♥️