امروز سالروز شهادت مدافع حرم بی بی زینب(س) حمید سیاهکالی مرادی...
اینو میدونم ک اکثر شما کتابشو خوندین...
*یادت باشد*....
کتابی ک پر از عاشقانه های مذهبی و معنوی...
هرکی نخونده این کتابو حتماااا بخونه این چون یکی از بهترین کتاب هایی هستش که خوندم....
کتابی ک حضرت اقا بعد از خوندنش کلی کیف کردن و به همه توصیه کردن بخوننش...
#حمیدسیاهکالیمرادی
#یادت_باشه ❤️🌸
@dokhtarane_behesht1
دختران بهشت(اندیمشک)
امروز سالروز شهادت مدافع حرم بی بی زینب(س) حمید سیاهکالی مرادی... اینو میدونم ک اکثر شما کتابشو خون
از روی کنجکاوی پرسیدم:«نمیخوای بگی اسممو تو گوشیت چی سیو کردی؟»
گفت:«یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی اسمت تو گوشی کدومه؟»زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها شماره من را«کربلایمن»ذخیره کرده بود،لبخند زدم و پرسیدم:«قشنگه،حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟»جواب داد:«چون عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم:).»
#بخشیازکتابیادتباشه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@dokhtarane_behesht1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از عشق دلتنگی هایش میماند
#شهادتت_مبارک_عزیزم 😔❤️
@dokhtarane_behesht1
#مهدی_جان
وَلله...که با یک نظرت می شوم... آدم
ای آنکه دلم در پی یک دم نظر توست
#شبتون_مهدوی
#یامهدیمدد❤️🌸
حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد. بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمی دانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید.
@dokhtarane_behesht1
وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ.
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ...
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ.
ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ...
ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ!
ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.
جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر است...
تقواست که سرنوشت ساز است...
+ برای رسیدن به "کبریا" باید نه کبر داشت نه ریا...
@dokhtarane_behesht1
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📚✨نحوه شهادت.....
می گفت:« آقا امضاء کرد،آقا امضاء کرد،داریم می رویم.»
بعد گفت : به فلانی (یکی از دوستانش)بگو بیاید من کارش دارم.
به دوستش زنگ زدم، آن شب خوابید. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد،من در بابل کارمند بودم میخواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد،گفت؛تو برو دوستم می آید مرا به دکتر می برد به او سفارش کردم فقط پیش دکتر بابا محمودی برود.چون دکترهای دیگر از اوضاع او با خبر نبودند.
به دوستش گفته بود قبل از اینکه بیمارستان بروم بگذار بروم حمام پرسیده بود چرا؟
گفته بود میخواهم غسل شهادت بکنم
آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد وگفت تو باید بیایی،دیگر بس است تو این دنیا ماندن.
من دیگر رفتنی هستم!!!
بیخود برای من زحمت نکشید مرگ مرا شما به تأخیر می اندازید،من امروز وفردا می میرم؛ولی شما می خواهید یک هفته مرگ مرا به عقب بیاندازید»
غسل شهادت انجام داد ورفت بیمارستان وهمانطوری که گفته بود یک هفته بعد شهید شد.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌸❤️
@dokhtarane_behesht1
♥️(شهیدابراهیم هادی)♥️
ابراهیم به همراه دوستش از خیابانی می دوید. مردی را دید که پای لنگی دارد و از خیابان رد می شود.☺️ به دوستش می گوید از آن طرف خیابان رد شویم، شاید آن مرد ما را ببیند و دلش بسوزد که پایش سالم نیست و مثل ما نمی تواند راه برود ...😍😌💕
#شبیه_ابراهیـــــم_باشیم
@dokhtarane_behesht1
🌺خیر است!!!
✅ داستان از این قرار است که:
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!!
روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود و گفت: خيراست!
پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصباني شد، اورا به زندان انداخت..
❇️ یکسال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با آنها مخالف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،وي را رها كردند.
آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادي وزير را داد
وقتي وزير آزاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند..
"چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم"
@dokhtarane_behesht1