eitaa logo
هیأت دختران حیدری
401 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
976 ویدیو
24 فایل
حیدری ام حیدری، مدافع رهبری💚 ✋بچه های بابا حیدر دور هم جمع شدیم که انشاالله سکوی پروازی باشیم برای یاری مولامون 😍❤️ شیعه به دنیا اومدیم که موثر در تحقق ظهور مولامون باشیم ✨ ارتباط بامدیر♾ @yazahral_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرجا این دل؛ از عشق خدا پر شد، از محبت های بیخودی دنیا خالی شد، می بینیم اثرگذار میشه(:
یه متن دیدم که گفته بود: "جوری با آدما حرف بزنید که اگه خدایی نکرده فرداش افتادن مردن، از اون حرف های آخری که باهاشون زدی خجالت نکشی"... بیشتر از این نمی‌تونم موافقتم رو با این مسئله نشون بدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیأت دختران حیدری
#هیأت_دختران_حیدری #روضه_حضرت_مادر #روز_سوم_شهادت #فاطمیه 🌸پنجشنبه هشتم دی ماه 1401 🌸پاتوق دخترا
با تشکر از حضورهمه دختران عزیزم و هم چنین مادران گلمون 🌺🌺🌺🌺 الهی که دعای ویژه حضرت مادر بدرقه راهتون باشه. 🤲🤲✨
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم . خیل
قسمت_چهل_و_چهار _زحمتتون شد .شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم. خیلی شرمنده شدم. مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه بهم نگا نمیکرد. در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو ! خیلی شرمندم به قرآن. حس کردم صداش لرزید ادامه داد. به خدا از قصد نبود ...! عجله داشتم ... به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود . چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم. از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد. بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ . بقیه راهو پیاده رفتم. کلید انداختمو وارد خونه شدم. وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!! __ لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد . چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم از همیشه نافذتر نگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم : _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم . +چرا اون نیومد ؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابا رفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رو میز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم . لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم. خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم. طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد. بایه حس بد که از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم : _مامااااان +کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد. گیج وبی حوصله گفتم کجا چیی ؟ +امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره .هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی .آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت : +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خورد شده بود. یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییر کردم با گذر زمان. سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون. تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس . بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم . حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده. با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومد نزدیک تر گفت : +چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالا ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم : عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چاییمو خوردم . یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ . سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن . رو تختشون دراز کشیدم. کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت . همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت : +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن . میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش . مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_پنجم حالا ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن شونم
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه... اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ... چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟ جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ... بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن ! احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت ... گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُ و باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم. هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم ! (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد ) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق... زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد... مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعا نمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود @dokhtarane_heydary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_شش صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخور
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد ____ محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم . از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم . این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود .خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. _ با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد . ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد . انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود . زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون . _ از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود. ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم. کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون. خیلی اذیت کردن . هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود . مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد . چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی. این و گفت و از جاش پا شد . منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چیو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش میکنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج اقا. در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه. منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن . بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچیو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_هفت دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم. دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت. چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت. چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه. به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون. ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد . _ با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله. رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی . کولمو گذاشتم رو دوشم. واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه. نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود . بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم. دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا. با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد . بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین. با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم. احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود . کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه. فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره. طبق معمول اولین کارم این بود. پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته. صدا رو بیشتر کردم‌ . میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن. خدایآ اللهم الرزقنا ....) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش. پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه. شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. نشستم جلو تلویزیون. کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد. پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه . بادوما روهم جدا کردم. مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم. اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم. نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون. از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم. با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون. تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث بسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش. تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون. بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش. هی فیلم میدیدم و هی میخوردم . از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ . بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم. شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت. سعی کردم تعادلمو حفظ کنم . آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم. غروبِ هوا منو به خودم اورد. با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا. دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم. تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود. مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار . من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم. یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه. ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام.) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد. خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه. تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود. (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد. برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک....! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_هشت تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم
رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم. در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که. همون لحظه مصطفی پیام داد. +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟ بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم. ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد . مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی... به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت. +نه دیگه زحمتت میشه... اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم. اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو. راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست. _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش. (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم. مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه. به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره. +عه سلام . چرا ؟ _نمیدونم‌. +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو. گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم. تو فکر این بودم که فردا چجوری برم. چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟. وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد. از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم. به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود. پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم. ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد... این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ . رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد. __ واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل . سریع رفتم سمتش. _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیر. اره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا. اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده . به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم. +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه. +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه. _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم. دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی . کچلم کردن. _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار . +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی ؟؟ کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا. وضومو که گرفتم نمازمو خوندم . رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم. همین که کتابمو باز کردم محوش شدم. با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم. +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد. یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم. روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه. موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد. خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم. از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه. با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم. از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم. دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین. تا برسیم یه اهنگ پلی کردم. چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و مردی که در اعماق نگاهش عجب حس غریبیست چه سردار عزیزی چه علمدار چه ماهی چه شکوهی چه نگاهی چه امیری چه سپاهی مُجال - دوراهی @dokhtarane_heydary
❌✖️چاقوشو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟🤭 لحن بدش ترسم و بیشتر کرد😰 از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت😢 اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟😰 چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن 🤑 با دستای لرزون کاری که گفت و انجام دادم‌😪 وسایل و که داشتم میریختم پایین🎒 چشمم خورد به آینه شکسته تو کیفم 🧷 به سختی انداختمش داخل آستینم🥼 کیف پولم و گذاشت تو جیبش 💴 با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سر تا پام و با دقت برانداز میکرد🙎🏻‍♀️ چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد🤢 دهنش بوی گند سیگار میداد🚬 با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون😈 حس کردم اگه یه دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم 🤮 آب دهنم ‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش 😠 محکم با پشت دست کوبید تو دهنم😶🥺 و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی فاصله امون داشت کم تر میشد از عذابی که داشتم میکشیدم🥺 بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم 😬🤫 وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد 😃 دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم🏃🏻‍♀️ اما یهو😰 پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین 🤕🙎🏻‍♀️ دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود😖 به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم 😣 گریه ام به هق هق تبدیل شده بود 😭 هم از ترس هم از درد 🥺 اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم🤭 بلندم کرد و دنبال خودش کشوند🙎🏻‍♀️ هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد🗣 مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود🙎🏻‍♀️ چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم 🔪😰 یهو ..... پارت گذاری هرشب در این کانال👇👇👇👇 @dokhtarane_heydary @dokhtarane_heydary @dokhtarane_heydary
💥اعزام کاروان قرآنی شهید سلیمانی و اجرای محافل انس با قرآن و شهدا 🌷گرامیداشت سومین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمان ایشان 🇮🇷با حضور اساتید و قاریان ممتاز کشور سعید پرویزی و سید مصطفی حسینی 📅دو شنبه ۱۲ دی بعد از نماز مغرب و عشاء همزمان با شب شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمان شهیدش 🕌نایین ، آستان مقدس امامزاده سلطان سیدعلی علیه السلام 🔸جامعه قرآنی شهرستان نایین 🔸ستاد برگزاری گرامیداشت سومین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی شهرستان نایین ┄┄┅✿❀🌺❀✿┅┄┄
عملیات پروفایلی//🔴 ساعت ۱:۲۰ امشب همه پروفایل ها مزین بشن به تصویر حاج قاسم یاعلی به عشق سردار بفرست برای دوستانت 📣 یک کار جهادی قشنگ سراسر ایتا روبیکا توییتر اینستا سروش نشر طوفانی 🔴 @dokhtarane_heydary
هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_نهم رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ر
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم. نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه .... ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش. به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره . مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان . چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد . حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در . چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم . وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد . حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم . تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم . سرش و انداخت پایین و گفت : +سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود . یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا . صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم : _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل . رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل . صداش به گوشم رسید که گفت : +ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست . ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود . :فاطمه زهرا درزی وغزاله @dokhtarane_heydary